دیشب بالاخره نشستم و ته و توی کار با ابزارهای بهینهسازی جولیا را درآوردم. هنوز آن چیزی که میخواستم نیست. البته یک ابزار دیگر مانده که باید تست کنم. ولی مرتب و خوب و نسبتاً راحت بود.
از مزایای دختر داشتن یکی این است که شبها دست بابا را میگیرد و خواب میرود. بعد بابا میتواند دستش را بگذارد روی قلب دختر و ضربان قلب منظمش را بشمارد و موهای کوتاهش را نوازش کند و همهٔ غم دنیا را بسپارد به باد!
امروز همچنان حالم خوب نیست. پیادهروی را ترک نکردهام ولی فکر کنم در حین سرما خوردن باشم. امروز صبح یاد سالی افتاده بودم که اسیران ایرانی آزاد شدند. خانهٔ بیبی بودم و کمی شاگرد آقا (مرحوم پدربزرگ مادریام). میگویم کمی چون کار خاصی نمیکردم جز خوردن شکلات و مواظبت از مغازه -در حد مترسک- وقتی آقا بیرون میرفت برای نماز یا خرید. شرح وظایفم کل یوم تکرار این جمله بود: «خودش نیست». به لهجه خودمان به ضم دال. برای ناهار پیاده میرفتم خانه بیبی. ناهار معمولاً تاسکباب بود. بله من هم اولین بار گول اسمش را خوردم. این غذا عبارت است از خورشت سیبزمینی یا هویج بدون گوشت و برنج. خستهترین غذای تاریخ بشریت پایان خوبی بود برای تکراریترین روزهای زندگی پسربچهٔ نه سالهای که باید توی کوچهها میدوید یا ژول ورن میخواند. حقوق هم میگرفتم حدود روزی ده یا بیست تومان اگر یادم میماند از دخل بردارم. پول را میریختم توی قلک پلاستیکی خرسی که یک بار پاره شده بود و آقا درش را چند لایه نوار چسب پلاستیکی زده بود. ریسایکلینگ خانگی. یادم است آخر تابستان آقا چسب را یک تکه کند، پولها را شمرد، کمی فکر کرد، چند تا پنجاه تومانی از جیبش اضافه کرد جهت غنیسازی دستمزد پسر شکلاتخور. شده بود هزار تومان. اسکناسها را لوله کرده بودم و یک کش باریک پیچیده بودم دورش. وزن پول را توی دستم حس میکردم و لذت میبردم. فردایش باباعلی پول را با مهربانی ازم قرض گرفت و هیچ وقت پس نداد!
طبقهٔ بالای خانهٔ بیبی را اجاره داده بودند به یک زوج جوان. بعید میدانم اجاره میگرفتند. آقا دست و دلباز بود و برای بیبی هم احتمالاً ثواب کار خیر میچربید به چندرغاز اجارهخانه. بیبی البته سواد نداشت ولی ثواب را خوب ضرب و تقسیم میکرد. هنوز هم میکند.
زوج جوان یکی داستان بود پر آب چشم. شوهر خانم در جبهه مفقودالاثر شده بود و همهٔ فامیل ناامید که شده بودند از بازگشت مرد رزمنده، با برادر شوهرش ازدواج کرده بود. مرد چند سالی از زن جوانتر بود. یادم است بیبی وقتی این را میگفت صورتش طوری میشد که انگار مرد بینوا با ننهاش ازدواج کرده. یک بار از خانم پرسیدم چرا با مرد جوانتر از خودش وصلت کرده. رنگش پرید و همه چیز را از بیخ و بن تکذیب کرد. اگر توی اروپا بود احتمالاً لبخند رضایتی میزد و میگفت بزرگ شدی خودت میفهمی.
قضیه البته به اینجا ختم نشد. چهرههای عصبانی پرخاشکنان با منطق تخمی آدمهای قدیمی به من حالی کردند که تو نمیفهمی نباید این حرفها را جلوی طرف بزنی؟ و من حساب میکردم حتماً این حرفها را باید پشت سر آدمها زد.
همینجا کمی هم بروم بالای منبر که: آقایان. خانمها. نه از اول. روی منبر اینطور میگویند: برادران. خواهران. پدران و مادران و مادربزرگان. نه! بچه نه ساله مناسبات احمقانه بزرگترها را نمیفهمد. این را توی کلهٔ پوکتان فرو کنید. هیچ وقت هم به بچه نگویید ما اندازه تو بودیم چنین بودیم و چنان. چون بچه از هم سن و سالهایتان میپرسد و میفهمد هیچ کس در کل این فامیل و این محله و این شهر هیچ وقت هیچ گهی نبوده. پایان منبر.
سالی بود که آزادهها برمیگشتند. اسامی را رادیو میگفت. زمان بازگشتشان معلوم میشد. ملت بلند میشدند و با موتور و مینیبوس و اتوبوس میافتاندند توی جادههایی که روزهای عادی هم بالای ظرفیت استفاده میشد. نتیجهاش هم خلق نوع جدیدی بود از کشته و معلول. شهدای شادی خلق جهان سوم. بعد طرف میرسید خانه. لاغر و زرد و خسته. میگذاشتندش روی صندلی توی حیاط و ملت فضول میآمدند به تماشا. آشنا اگر بودند چهار تا ماچش هم میکردند جهت تبادل باکتریهای ناشناخته. تمرینی برای ارتقای سیستم ایمنی بدنهای کمرمق. مستأجر بیبی رنگ به چهره نداشت و من نمیفهمیدم چرا. فکر میکردم چون دایی برگشته و باید بروند جای دیگری پیدا کنند. هر روز خبرهای جدید میرسید. از آدهایی که قبر هم داشتند توی گلزار شهدا و سر و مر و گنده برگشته بودند پیش مادری که سالها بالای همان قبر خالی گریه کرده بود. بیبی به خنده ادای دوستش را در میآورد: «قربون قبر پوکت بشم ننه». باز هم با لهجه خودمان به ضم کاف؛ و رنگ مستأجر بیبی بیشتر میپرید.
یکی دو سالی گذشت و شوهری از جنگ برنگشت. برای همیشه مفقودالاثر شده بود. بزرگتر که شدم و آشناتر با مناسبات احمقانه آدمبزرگها، برایم سوال بود که مستأجر بیبی هم آرزو داشت شوهرش برگردد؟
هفتهٔ بدی نبود. خوب کار کردم. سایتهای خبری را تقریبن کامل ترک کردهام. هنوز نتایج فوتبال را چک میکنم. ولی گلهای بازیها را ندیدهام. مصرف یوتیوب خیلی کم شده. شوهای خبری طنز را گاهی از تلویزیون تماشا میکنم. هنوز به مرحله تولید محتوا نرسیدهام. دو سه باری هم جستجوهای نِردی بیجهت وقتم را تلف کرده. ولی از کارم تا الان راضی هستم. تولید محتوا را باید بیشتر کنم. مطالعهٔ علمی هم به همچنین. کتاب هم همچنان همان «دختری که پادشاه سوئد را نجات داد». بامزه است. بیشتر از نصفش را خواندهام و توصیه میکنم به همهٔ آنهایی که زبان یاد میآموزند.
بابای آیدا هستم یک مسافر. امروز قبل از بیرون رفتن با آیدا برای خرید به سایت سوپرمارکت نزدیک خانه سر زدم. دیشب هم سایت آقای قائد را خواندم. امروز هم کرمم گرفت نتایج بازیهای دیشب را دیدم و گلهای دو تا از بازیها را هم تماشا کردم. این از اعترافات. امیدوارکننده نیست. باید جدیتر با اعتیاد برخورد کنم. آخر هفته بیشتر به آشپزی گذشت. خوراک ماهی با آویشن و آبلیمو با سیبزمینی تنوری. همبرگر نیمهگیاهی هم درست کردم که تشکیل شده از نیم کیلو گوشت و نیم کیلو سویای خشک با هر مقدار آب که جذب کند (احتمالن نیم کیلو). ادویههایی که به سویا طعم خوش همبرگر میدهد عبارت است از نمک، پودر سیر، فلفل قرمز، پودر تخم گشنیز و اگر دوست داشتید زردچوبه که اصولن به جز مربا به هر خوراکی میخورد. اندکی آبلیمو هم بیضرر نیست. آرد سوخاری برای اینکه مخلوط خودش را بگیرد. از کاغذ پخت کیک استفاده کنید برای جدا کردن همبرگرهایی که با دست گرد و صاف شدهاند.
یادم باشد درباره پیشغذای امروز بنویسم: ترید آب انار.
امروز خیلی سرم شلوغ بوده از صبح. فرصت نفس کشیدن ندارم. الان دارم همزمان مینویسم و ساندویچ نان و پنیر میخورم و قهوه.
برگشتم. خیلی روز شلوغی بوده امروز. اعترافات امروز: استفاده از گوگل مپ جهت یافتن آدرس برای مریم، نگاهی به صفحه دانلود نرمافزارم، نگاهی به لیست فیلمهای جدید (که اگر خوب هم بود وقت نداشتم تماشا کنم)، نگاهی به مقالههای جدید صفحهٔ گوگل اسکولار.
دارم با eureqa دادههای کف را فیت میکنم. مدلش پیچیدهتر از آن است که پیدا شود. باید منتظر دادههایی باشم که از آزمایشهای خودم بیرون خواهد آمد.
بروم آزمایشگاه ببینم اوضاع چطور است. توی راه هم جیش کنم.
آزمایشگاه خوب بود. سلام رساند. همکارمان هم گویا سرش شلوغ بوده نرسیده بیاید آزمایشگاه. ما هم که نوکر شل هستیم. لازم نیست خبرمان کند!
کتاب «دختری که پادشاه سوئد را نجات داد» را چند شب پیش شروع کردم. کمکم میخوانم که گوشت تنم بشود از بس با مزه است این کتاب. مثل کتاب قبلی نویسندهاش.
امروز هم رو به تمامی میرود. برگردم سر حل مسائل بهینهسازی.
دیشب قولم را شکستم و نود تماشا کردم. بحث اخراج علی دایی و مدیرعامل مترسک و رییس پولدار هیأت مدیره و البته پولهای یامفت. عادل فردوسیپور هیچ وقت مجری خوبی نبوده و ضعفهایش را برطرف نکرده که هیچ، الان روی اعصاب هم میرود. هنوز هم یاد نگرفته جانبدارانه وارد گفتوگو نشود. مزهپرانی هم میکند که معمولن بیموقع و نامربوط است. مسابقه پیامکیاش هم که بیشتر شبیه گدایی لایک است. باید زودتر خودش و برنامهاش را درست کند. اگرجه با این وضعیت صدا و سیمای دولتی برنامهاش بی هیچ رقیبی سالها پربیننده خواهد ماند.
طرفین دعوای دیشب را اگر بگذاریم کنار هم و جمع بزنیم با مجری فرهیخته دانشآموخته شریف، راحت میفهمیم که این مملکت حالا حالاها درست نمیشود.
دیشب نود را تماشا نکردم. شنیدم. مشغول برنامهنویسی بودم. هرچند چندان مفید نبود.
امروز هم یکی دو دقیقهای از اینترنت استفاده کردم برای پیدا کردن دادههای relperm. حسنش این بود که زود پیدا شد.
صبح دستگاه را تر و تمیز کردم و مرتبش کردم. پمپ را دادم به تکنیسین الکترونیک که وصلش کند به کامپیوتر. دستگاه آمادهٔ کار است.
کمی وقت تلف شد برای نصب citrix receiver. آخرش هم درست نشد. تقصیر خودم بود. نرمافزاری که زود نصب نشود گیرهای فنی بدی دارد که رفعش برای من سخت و در بسیاری موارد غیرممکن است. این بدترین موردی بود که در این چهار هفته از بابای آیدا سر زد. باید واقعن خودم را کنترل کنم. کافی است کمی شل بگیری. ناگهان خودت را میبینی توی سایتهای جور واجور خبری مشغول به خواندن خبرهایی که به درد هیچ کجایت نمیخورد.
امروز حتی فرصت نشد این فایل را باز کنم از بس سرم شلوغ بود. از هشت و نیم صبح کار کردم تا شش و نیم عصر. یک نفس. از اینترنت استفاده مفصلی شد برای یافتن روش برونیابی منحنی تراوایی نسبی. آخرش هم از هانس پرسیدم. چقدر این مرد میداند.
بعد از ظهر تمام وقت مشغول آنالیز دادهها بودم. ایدهٔ مختصری دارم که فکر کنم به جواب برسد.
دستمال توالتهای دانشگاه چیزی از کاغذ سمباده کم ندارد.
با آیدا بازی کردم. الان به جایی رسیده که دیگر ادای باختن لازم نیست و خودش میبرد.
الان هم موهایش را خشک کردم. دستم را گرفته و خوابیده. هر از گاهی چیزی هم میگوید. ساعت نه و ربع است و از وقت خوابش گذشته. بروم به بقیه کار امروز برسم.
تمام روز به کدنویسی و آنالیز دادهها گذشت. یک و نیم ساعت جلسه گروه. یک ساعتی صحبت با تکنیسین و دانشجو. حدود پانزده دقیقه از اینترنت استفاده شد که میتوانست نشود. الان رو به موتم. بخوابم.
امروز آخرین روز کاری از یک ماه دوری از اینترنت بود. یک شنبه آینده میشود روز آخر و همه چیز را جمعبندی میکنم. اول باید روشن کنم که این یک ماه دوری کامل از اینترنت نبود. مثلن ایمیلم را مرتب چک میکردم یا کارهای بانکی را با اینترنت انجام میدادم. ولی وبگردی به صورت عام و خواندن خبر و وبلاگ به صورت خاص از برنامه زندگیم حذف شده بود. حتی خبر خوانم را هم یکی دو بار صفر کردم. جزییات بیشترش بماند برای یکشنبه.
چیزی که کاملن حس کردم بالا رفتن بازده کاری بود. خیلی بهتر و مفیدتر بودم.
امروز یکی دو بار به اینترنت سر زدم. برای راه انداختن remote desktop و برای چک کردن کامنتهای وبلاگ. یک سایت علمی دیدم که به کارم ربطی نداشت و اصلن نباید سر میزدم. ولی در کل روز مفیدی بود. الان هشت و نیم شب است و من تازه فرصت کردهام این فایل را باز کنم.
هلند به یک دوست قدیمی ویزا نداده برای شرکت در کنفرانس. به دلیل تحریم. گفتهاند تهدیدی برای امنیت یکی از کشورهای حوزه یورو است. میگویند دنیای غریبی است ولی به نظرم خیلی سرراست است. فقط خیلی تخمی است.
پنجهزار تا کار دارم و خسته هم هستم. بخوابم. کارها بماند برای فردا.
فقط این را باز کردم که شنبه را هم نوشته باشم. بیحوصلهام.
امروز چندان روز خوبی نبود در ترک اینترنت. کمی یوتیوب استفاده شد. یکی دو تا فروشگاه آنلاین بازی چک شد. ولی خواندن سایتهای خبری همچنان تعطیل است. یادم نیست قرار بود چیزهایی دربارهٔ ترک اعتیاد به اینترنت بنویسم. ولی اینها چیزهایی است که این چند وقته فهمیدم:
خواندن خبر به آدم احساس به روز بودن میدهد. ولی احساسم این است که بیشتر از به روز کردن اطلاعات، باعث تغییر دیدگاه میشود. زاویه دید آدم هم که تغییر کرد میرود دنبال مقالههایی که در همان چارچوب و راستا حرف میزنند. آدم خیلی راحت میافتد در یک دور باطل. دور بودن از اخبار روز شاید از این نظر مفید باشد که خبرها بیات شده به آدم میرسند و از تحلیلهای نوعاً چرتِ همراه خبر، خبری نیست.
مقدار زیادی از وقت یک پژوهشگر صرف جستجو در دادههای موجود و کارهای سایر پژوهشگران میشود. این کار بد نیست ولی باید خیلی خیلی کنترل شده باشد. اصولاً در دنیای امروز روی هر موضوعی که دست بگذارید یک نفر قبلن دربارهاش فکر کرده یا حتی انجامش داده. ولی صادقانه و رک اگر باشم -و کمی بیادب- نیاز به چاپ مقاله باعث شده که پژوهشگران به موضوعهای خوب پژوهشی برینند. موضوع را دستمالی کنند. مقالاتی منتشر کنند که خیلی سطحی است و فقط موضوع بعضاً جذابی را به گند کشیده. گاهی هم -به هر دلیلی- به نظر میرسد مسألهای حل شده ولی عملاً فقط در مقالاتی مطرح شده. همین است که گاهی جستجوی سطحی و کار عملی بیشتر حتی اگر به تکرار بینجامد، در نهایت برآیند مفیدتری دارد.
نِردها وقت زیادی را در آزمودن روشهای مختلف حل یک مسأله صرف میکنند. باید و باید و باید این قضیه را کنترل کرد. معادلهای را که میشود با بیست نرمافزار حل کرد لازم نیست با هر بیست تا حل شود. یکی کافیست. همینگونه است نوشتن وبلاگ، تایپ مقاله و .... این موضوع وقت من را زیاد میگرفت. دارم خودم را محدود میکنم. محدودیت همیشه بد نیست. تحریم اما همیشه بد است.
سایتهایی هستند که مقالات تحلیلی غالباً طولانی و پرمحتوایی مینویسند. یک قانون کلی وجود دارد. اگر کیفیت مقالهها واقعاً بالا باشد، روزی در قالب مجموعه مقالات منتشر خواهند شد. بهتر است منتظر انتشار کتاب باشیم. یکنفس خواندن یک موضوع آموزندهتر است از نوکزدن و بریدهخوانی.
ایمیل را ترجیحاً با ایمیل کلاینت چک کنید نه با وبمیل. همینکه از صفحه وبمیل یاهو خارج میشوید اخبار سلبریتیها با عناوین جذاب و عکسهایی بسی جذابتر میرود در چشم آدم. خودتان را بابت کلیک کردن روی این خبرها ملامت نکنید. آدمهایی هستند که پول میگیرند و این صفحهها را طوری طراحی میکنند که با روح و روانتان بازی کند. خودتان را تا میتوانید از این صفحهها دور نگه دارید.
با بچههای گروه صحبت میکردم درباره ترک اعتیاد به اینترنت. همکار برزیلی گفت بدون فیسبوق نمیتواند زندگی کند. وقتی شنید عضوش نیستم گفت نود درصد مشکل حل است. دوباره فکر کرد و گفت نود و پنج درصد و سرش را انداخت روی اسمارت فونش. از هر دو دوری کنید: شبکههای اجتماعی و اسمارتفونها. پیشنهاد علی هم خوب بود. میشود برای اسمارت فون سرویس اینترنت نگرفت یا خاموشش کرد.
اصطلاحی هست به نام pet project. به کاری گفته میشود که در کنار کار اصلیتان به عنوان یک پروژه جانبی و شخصی انجام میدهید. گاهی همهٔ روز کاری یا تعطیل آدم مفید نیست. بیحالی، مریضی، شیرازیت، ناامیدی، تغییرات بیولوژیک، آب و هوا، زن و بچه، همکارِ گشاد و هزار دلیل دیگر. پروژههای شخصی را میشود در این زمانها انجام داد. در مورد پژوهشگران بیشتر اوقات به درد کارشان هم میخورد.
این جمله را بدهید با آب طلا بنویسند، قاب خاتم بگیرید و میخ کنید بالای میز کارتان: «اینترنت جانشین کتاب و استاد نشده و حالا حالاها هم نمیشود». ویکیپدیا منبع خوب و حتی گاهی مطمئنی است. ولی ورق زدن یک تکستبوک کلاسیک مشکل شما را اکثراً خیلی سریعتر حل میکند تا زیر و رو کردن صدها صفحه ویکیپدیا و صفحههای مشابه. همچنین است صحبت با یک آدم اهل فن. این را بارها تجربه کردهام و در چهار هفته اخیر هم یک بار دیگر تجربه شد. یک ساعتی که با هانس صحبت کردم هم مشکلم را حل کرد و هم به هردویمان ایدههایی داد در رابطه با فهم مسألهای که درگیرش هستیم. این آخری را جدی بگیرید: صحبت رودررو به دو تا آدم کمک میکند. جستجو در اینترنت احتمالاً به هیچ کس.
موارد دیگری هست که اگر یادم بیاید در پست هفتهٔ آینده مینویسم.
کتاب، بازی با آیدا، دوستان.
گلودرد و کمی درد معده. از خانه کار میکنم که به دستشویی نزدیکتر باشم. برای آخر هفته سه تا کار داشتم که هیچکدام انجام نشد. امروز صبح زود چند تا ایمیل فرستادم و کارها را مرتب کردم. الان مشغول نوشتن هستم. اینجا نه. نوشتن خلاصه مقاله.
مغزم هنگ کرده. نیاز به مطالعه دارم و فرصتی برای مطالعه نیست. یعنی هست ولی کافی نیست. باید روی یک موضوع تمرکز کنم (نه آنی که آیدا میگوید).
امروز فکر میکنم کمی وقت تلف کردم. چطور میشود ذهن آرام و متمرکز داشت؟
باز هم از اینترنت استفاده کردم. در حد سه چهار دقیقه. مشکل تمرکز دارم. باید خودم را کنترل کنم.
فردا دانشجوی مهمان داریم و من مسوولش هستم. سه ماه اینجا میماند و از الان عزا گرفتهام. باید از روز اول جدی برخورد کنم و بگویم باید امسال منظمتر باشد. پارسال بیچاره شدیم از دستش.
امروز روز خوبی در ترک اینترنت نبود. باید یک سری کار کاغذی برای خودم درست کنم که از کامپیوتر دورم کند.
کارها کم و بیش جلو میرود. ساعت هفت و نیم است و همچنان پشت کامپیوتر هستم. مغزم خالی خالی است. فردا روز خیلی شلوغی دارم. امشب باید حسابی کتاب بخوانم که فردا انرژی کار داشته باشم.
صبح پیاده آمدم دانشگاه. به این نتیجه رسیدم که تا یک سال آینده شرایط ورزش با برنامه ندارم. بهترین کار همان پیادهروی است. رفت و برگشت مجموعن شش کیلومتر. امروز صبح سه کیلومترش بیست دقیقه طول کشید. میتوانستم سریعتر هم باشم. خوردم به ترافیک دوچرخهها. یک راه بهتر پیدا کردم که به ترافیک نخورم. مشکلش فقط (به قول آیدا هتط) این بود که خیس عرق بودم. الان صورت شسته و ترگل ورگل نشستهام به کار. صبح مقالهای را که دیروز با روحی بحث کرده بودیم گرفتم. بخشی از گزارش را تایپ میکنم.
یک نگاه مختصری کردم به تعداد دانلود نرمافزارم. باید مغزم را از مسائلی اینچنین بیمورد خالی کنم. کار راحتی نیست.
امروز دانشجوی مهمان میآید. دختر برهمن هندی دانشجوی دانشگاه آیوی لیگ آمریکایی. سه ماه مصیبت داریم.
دانشجو آمد و کارهایش را کرد و رفت خانه استراحت کند. خبر خوب هم داشت. دارد ازدواج میکند و کار هم پیدا کرده. ازدواجش البته فعلن فقط موافقت خانوادهها را دارد و خودشان ماندهاند. برای جزییات بیشتر درباره بعد نژادپرستانه مسئله به سیستم طبقهبندی انسانها در هند و نحوه ازدواجشان مراجعه شود. اگر حالش بود فردا دربارهاش کمی اینجا مینویسم. به کتاب «ببر سفید» هم میتوانید مراجعه کنید.
حالا اینکه حجله رفتن یک مرد برهمن هندی و کار پیدا کردن زنش (داشتم اینجا کمی بیادب میشدم) چه خوبی برای من دارد بماند.
گزارش را گذاشتهام جلوی رویم و دارم یک خلاصه مقاله از رویش مینویسم. تا آخر این هفته وقت داریم برای نوشتن و فرستادن خلاصه مقاله.
بابای آیدا هستم یک مسافر: ده دقیقه وقت تلف کردم برای تماشای یک ویدیو درباره یک نرمافزار نفتی. هرچند که باید در آینده یاد بگیرم، ولی الان کارهای مهمتری داشتم.
خلاصه را تقریبن نوشتم. هم اتاقی دارد با همکارش صحبت میکند. صحبت کردن هلندیها خیلی به دعوا شبیه است. به شدت روی مخ هستند. حالا صحبت به جهنم کاش وسط کار هی آدامس باد نمیکرد و نمیترکانید.
این نمیترکانید را که نوشتم یاد فعل صرف کردن آیدا افتادم. یک بار باید افعال فارسی را که صیغه ماضیاش را نشنیده و از خودش میسازد اینجا لیست کنم. مثلن به کاشتن میگوید کاریدن یا گاهی کاشتیدن. شنیدن را شنویدن (داشتم میشنویدم).
یک تکنیسین داریم که خیلی پرکار است. هر کاری داشته باشیم زود انجام میدهد. فقط خیلی غر میزند. دائم میپرسد فلان کارت انجام شد. چرا این را از اول نگفتی. چرا دیر گفتی. چرا زود گفتی. چرا این ماده را که دیروز رسیده هنوز استفاده نکردی. فکر نکنید من ایرانی با این اخلاقش مشکل دارمها! خود هلندیها هم شاکیاند از دستش. یک مقدار هم اعتماد به نفسش بیش از حد معمول بالاست حتی با استانداردهای هلند. خلاصه که امروز هم تمام وقت من را گرفت. باید توجیهش کنم که خودم هم کار و زندگی دارم و وقتی دانشجوی جدید میآید قرار است راهنمایش باشم نه مامانش. این مشکل را مردم ایران با دین و دولت دارند و برعکس.
خسته شدم. جمع کنم بروم خانه. امروز کمی از گوگل استفاده کردم. فکر کنم لزومن بد نبود. ولی بهتر است مطالبی را که فکر میکنم مفید است پرینت کنم و سر فرصت بخوانم.
صبح کامنت علی را دیدم. اولین کامنت این وبلاگ. جواب هم دادم البته. یک مقاله جدید هم توی به روزرسانی scholar دیدم که فکر کنم به درد یکی از کارهای قبلیام میخورد. این از اینترنت بازیهای امروز. صبح دانشجوی مهمان مخم را خورد. صدایش آنقدر بلند بود که استاد همسایه آمد و کمی دعوایش کرد. خدا پدر و مادرش را بیامرزد. نجاتم داد.
دانشجوی خودم هم آمد. دادههای خوبی داریم و فکر کنم تز خوبی میشود.
ساعت یازده و نیم است و هم دستشویی دارم هم گشنهام. کمی مینویسم و بعد غذا میخورم.
بابای آیدا هستم یک مسافر! الان دو تا کتاب خریدم آنلاین. لازم هم نبود. در چارچوب سیستم اخلاقی مندرآوردی خودم که کتاب الکترونیکی را دانلود میکنم و میخوانم. اگر خوشم آمد و نویسندهاش هم زنده بود کتاب را میخرم. اگر خوشم نیامد هم که دیگر هیچ. بعدش قیمت ارز را چک کردم از سایت مثقال. حساب بانکی را چک کردم باز هم آنلاین. این شد سه تا اشتباه.
گزارش را مینویسم. استرس ملایمی هم دارم که نمیدانم چرا. آخرش این استرس همه ما را میکشد.
باز هم ویار مرغ سوخاری دارم. هوس لواشک نیست. شاید به خاطر معده. همبرگری هم اگر باشد خیلی مایلم. برای نهار دوم سه تا انتخاب دارم: نان و پنیر، نان و ماست، نان و عسل. دل صابمرده ولی ساندویچ کباب کوبیده داغ میخواهد با گوجه کبابی و ریحان و نان لواش. یا چند تکه مرغ سوخاری نرم و پرچرب. یا یک عدد همبرگر خانگی با نان ساندویچی ایرانی و خیارشور و گوجه و کاهوی خوردشده. یا یک تکه بادمجان سرخ شده با تخم مرغ نیمرو و گوجه سرخ شده که روی هم پیچیده شده باشد لای نان لواش نازک. یا اصلن بگو یک ظرف سیبزمینی سرخکرده با سس مایونز ترش. سوال اینجاست که چرا هوس غذای برنجی ندارم؟ نکند دچار این بیماری بیاشتهایی شده باشم؟ همین که مدلهای لباس میگیرند و از گرسنگی میمیرند؟ الان متوجه شدم هوس پیتزای گوشت و قارچ هم دارم. حتی به پیتزای تن ماهی هم راضیام. این را وقتی آدمهای آینده، که غذایشان بی هیچ شک و شبههای پیتزای ویژه مورچه است روی نان ملخ، بخوانند حالشان از این بدسلیقگی ما به هم میخورد.
و اما آخر وقت امروز است. امروز روز خوبی نبود از نظر بازده کاری. هیچ کدام از کارهایی که توی برنامهام بودند تمام نشدند.
سومین روزی است که پیاده میآیم دانشگاه. حدود بیست و پنج دقیقه تا نیم ساعت طول میکشد بسته به میزان ترافیک و گشادی، اولی دلفت و دومی yours truly. میچسبد ولی خیس عرق هستم اینجا. کمی صورت و گردنم را آب میکشم توی دستشویی. دراز و نشست هم میروم روزی سی تا. شنا هم روزی بیست تا چهل تا بسته به مورد دوم که قبلن ذکرش رفت. همه اینها را فقط به خاطر این شکم لامذهب میکنم که بتواند بیشتر بلمباند!
صبح باز هم حمله اینترنت دست داد. حتی مرورگرم را باز نکردم. حمله اینترنت خیلی مرموز به آدم دست میدهد. اولش به اسم کار علمی و مفید مرورگر را باز میکنی. بعدش یک نگاه کوچک به فیدخوان. بعدش یک نگاه کوچکتر به عناوین خبرها. چهار تا کلیک بعدتر وقت ناهار است. دیشب فیدخوانم را باز کردم و همه پستهای جدید را پاک کردم. حتی لیست مقالات جدید که برایم میآید. الان نسبتن پاکم. یکی دو روز وقت آزاد میخواهم برای کار روی مقالههای آماده و نیمهآماده. راستش یک هفته.
هنوز عادت نکردهام آخر هر پاراگراف دو تا فاصله باید گذاشت برای ایجاد پاراگراف جدید. الان ذهنم مشغول یک مساله بهینهسازی شده که چند دقیقهٔ دیگر ولش میکنم. الان فهمیدم که با شیفت و ان میشود همزه کوچک گذاشت روی حروف. خوشم آمد. مغزم دچار اغتشاش است. کمی هم anxiety دارم. راه حلش را هم کم و بیش میدانم. دلم میخواهد نیم ساعتی قدم بزنم و موسیقی بشنوم. امروز خیلی کم وقت تلف کردم. الان ساعت یک و بیست و شش دقیقه است و حس میکنم به اندازه یک روز کامل کار کردهام. یک گپ علمی خوب هم بد نبود. یا حتی کمی کدنویسی. میروم سراغ آنالیز دادهها.
امروز وقت زیادی صرف اینترنت شد. دنبال یک تنظیمکننده فشار میگشتم. این که توی آزمایشگاه داریم خوب کار نمیکند و فکر کنم وقتش شده عوضش کنیم. هم الکترونیکی پیدا میشود هم آنالوگ. توی یوبسایتهای دو تا کمپانی معروف دنبال وسیلهٔ مناسب گشتم. با هر دو تا هم تماس گرفتهام برای قیمت. یکیشان جواب داد و اطلاعات خواست. آن یکی را هنوز منتظرم.
یکی از دز اتاق رد میشد و ازمان عکس گرفت. صدای دوربینش هم آمد. فکر کنم یکیمان دارد کار مهمی میکند.
برای امروز بس است. میروم خانه. اگر آیدا گذاشت دوست دارم از خانه کار کنم.
بابای آیدا هستم یک مسافر! دیروز عصر در مجموع یک ساعتی به گشت و گذار در اینترنت گذشت. خیلی هم البته ولگردی نبود. داشتم فکر میکردم کمی از منطقه آرامشم خارج شوم. منطقه آرامشم برنامهنویسی با متلب است برای آنالیز دادههای آزمایشگاهی و رسم نمودار. متلب اما نرمافزاری است بسی گران قیمت برای آدم غیر دانشگاهی. این را البته برای ایران در نظر نگیرید که همه چیز مفت است. اینجا دانشگاه و شرکتها عادت بدی دارند که برای نرمافزار پول میدهند. آدمها هم حتی گاهی پول میدهند.
به هر حال داشتم فکر میکردم شروع کنم به انتقال بعضی از کدهای کمی پیچیده (در مقیاس کار من البته) از متلب به اکتاو، سایلب، پایتون، و جولیا. استفاده از اکتاو راحتتر است. سایلب و پایتون را خوب بلد نیستم و جولیا ادیتور مناسبی برای دیباگ کردن ندارد. ولی فعلن با جولیا شروع کردهام که ابزارهای بهینهسازی خوبی دارد. میخواهم کمی هم از آن حالت کلاسیک نوشتن مسائل بهینهسازی خارج شوم. نوشتن یک تابع هدف و یافتن مجهولها با یک الگوریتم کلاسیک و جابجا کردن حدسهای اولیه برای رسیدن به بهترین جواب. دوست دارم کار با برنامهنویسی ریاضی را تجربه کنم. سر فرصت.
آقا رضا -عمو کوچیکه آیدا- دانشگاه شیراز قبول شده مهندسی شیمی. به به! کلن یک حال خوشی به ما دست داده الان. شانزده سالی اختلاف سنی داریم تقریبن. آدم نسبت به برادر اینقدر کوچکتر حس برادری-پدری همزمان دارد. بسی حس خوبی است.
یک جمله قصار تخمی هم بنویسم این عصر جمعهای. بزرگترین و تخمیترین درد بشر «احساس مسوولیت» است.
این هفته هم به خیر گذشت. خدا خیر بدهد صدهزار بار به روزبه.
بروم این پست را هوا کنم.