علی سؤال خوبی پرسیده بود درباره انتخاب اسامی ترکی برای بچهها. البته جوابش را هم خودش درست حدس زده بود در کامنت پست قبل. خوش آوایی و راحتی تلفظ.
من از نمیدانم کی دو تا اسم برای بچههای آیندهام در نظر گرفته بودم: آرش و شبنم. جنسیت آیدا را قبل از تولد نمیدانستیم و به قول خارجیها سپرایز بود. شاید اگر آیدا ایران به دنیا آمده بود اسمش شبنم بود. ولی اینجا نگران تلفظش بودیم برای غیرفارسیزبانان. آیدا را هم البته عالی تلفظ نمیکنند و هلند که بودیم میگفتند اَیدا (به فتح الف) و اینجا هم خیلی وقتها میگویند ایدا (از اسامی قدیمی دانمارکی). ولی بههرحال آیدا خیلی خوب توی دهن میچرخد و تلفظش برای همه آسان است. برای خود دختر هم بد نبوده. بارها دیدیم که همکلاسیها بعد از یکی دو روز اسمش را به خاطر بسپرند و صدایش کنند.
سر انتخاب آیدا البته اندکی مورد غضب فامیل قرارگرفتیم که ناگفته نماند در انتخاب اسم برای بچههایشان بینهایت بدسلیقهاند. حتی یکی دو مورد معصومین به خوابشان آمدند و اسامی تکراری پیشنهاد کردند. تکراری در حد اسم عمه و خاله. مادربزرگم که این اسامی را کلاً شایستهٔ آدمیزاد نمیداند هنوز صدایش میکند زینب. دوری از فامیل همه چیزش هم بد نیست.
روی اسم آیدین خیلی مطمئن نبودیم. آرش را هم من و هم مریم دوست داشتیم ولی با کمی تغییر چه در گفتار و چه در نوشتار، در زبان آلمانی معنی خوبی نمیدهد و دیده شده که آرشها را در مدارس آلمانی مسخره کردهاند. البته برنامهای هم نداریم که در آلمان زندگی کنیم ولی از آیندهٔ بچه هم خبر نداریم. شاید رفت آلمان و به قبر پدر و مادر بیاحتیاطش لعنت فرستاد. این شد که آرش را قلم گرفتیم. چند تا اسم دیگر هم بود که مریم پیشنهاد کرد و به دل من ننشست. به این دلیل که مثلاً در ذهنم تصویری از یک آرمان داشتم با مف آویزان یا یک آرمین که جورابش بو میداد. نیما را دوست داشتیم ولی اسامیای که به آی صدادار ختم میشوند در بلاد کفر اسمهای دخترانه هستند. پیشنهاد مادرم امیرعلی بود. گذشته از تصویری که در دنیای نژادپرست امروز در ذهن آدم میسازد، از اسامی دوکلمهای و چند بخشی خوشم نمیآید از جمله اسم خودم. مادرم البته همچنان امیرعلی صدایش میکند. آیدین را هم به همان دلایل آیدا انتخاب کردیم و البته هموزن بودنشان. چند روز پیش با همکلاسی دوزبانه آیدا حرف میزدیم به انگلیسی (که بهتر از من حرف میزند). اسم آیدین را شنید و متفکرانه گفت «چه اسم عجیبی!».
بچه که بودم همیشه با خودم فکر میکردم اگر ازدواج کنم چهار تا بچه میخواهم. هم نادان و بیتجربه بودم و هم -به اقتضای کودکی- فقط طرف خوش قضیه را میدیدم. آیدا که آمد و دستمان رفت توی کار، با اینکه به نسبت بچه خیلی خوب و راحت و بیدردسری بود، پشت دستمان را داغ کردیم که به این زودیها -بلکه هرگز- به بچه دوم فکر نکنیم. اگر همچنان منطقی به قضیه نگاه کنم شاید در این دنیای تخمی -حتی برای ما که ساکن اسکاندیناوی هستیم- بچهدار شدن کار درستی نباشد. تندروهایی حتی بچهدار شدن را غیراخلاقی میدانند. ولی ته تهش تصمیممان دلی بود.
با آیدا خانه هستیم. آیدا خوابیده و من آشپزخانه را مرتب کردهام و غذا و نان فردا را پختهام و منتظرم غذا کمی سرد شود تا بگذارمش داخل یخچال. مریم و آیدین -که امروز وارد هفتهٔ دوم زندگانی شده- بیمارستان هستند. پسر زردی ملایمی دارد و امروز که بردیمش برای آزمایش خون -که جوابش هم خوب بود- به توصیه دکترش ماند بیمارستان که دوباره فردا معاینه شود و ما مجبور نباشیم راه خانه تا بیمارستان را گز کنیم. مریم ماند همانجا کنار پسر کوچکمان. فردا صبح آیدا را میگذارم مدرسه و میروم دنبالشان. آنقدری نگذشته که دلتنگشان باشم. ولی امشب وقتی توی خانه این طرف و آن طرف میروم چهار ستون بدنم از ترس میلرزد.
امپلیفایر وسیلهایست الکتریکی که قدرت سیگنالها را افزایش میدهد. مثال سادهاش همین دم و دستگاه نوحهخوانها که صدای اغلب نخراشیده و نتراشیدهٔ ابوالهولهای آدمواره را سهمناکتر میکند. بچه، امپلیفایر احساسات والدین است.
خانم میانسالی بود به قول ادبا میانهبالا (نسبتاً کوتاهقد) با کمی اضافه وزن. دو تا کیف در یک دست و بستهپستی بزرگی در دست دیگر. بسته بدباری بود و به وضوح برای حملش تقلا میکرد. سر خیابانی که میرسد به آپارتمان ما در لونگبو. به انگلیسی پرسیدم میتوانم کمکتان کنم؟ به دانمارکی چیزی گفت که نفهمیدم. دوباره سوالم را تکرار کردم با اشاره به بسته. با انگلیسی روان و بدون لهجهای تشکر کرد و اشاره کرد که کمک لازم نیست. از خیابان رد میشدم که بسته از دستش افتاد. برگشتم و کمکش کردم. راه زیادی نبود تا ایستگاه اتوبوس آنطرف خیابان. پرسید اهل کجایی؟ گفتم اصالتاً ایران. به فارسی گفت «عزیزم». به همان حالتی که دخترها به هم میگویند. توضیح داد که بهترین دوستم پرشین است. در توجیه سؤال قبلش هم گفت «فهمیدم دانمارکی نیستی. دانمارکیها به کسی پیشنهاد کمک نمیدهند». پرسیدم خودت کجایی هستی؟ لهستانی بود. سال نو را تبریک گفت و خداحافظی کرد.
با آیدا توی ایستگاه قطار هلهروپ بودیم. پدر و دختر گپ میزدیم به فارسی. مرد جوانی کمی نگاهمان کرد و به فارسی آدرس پرسید. لهجه آهنگین افغانی. متفاوت با ما که فارسی را خیلی خطی حرف میزنیم. آدرس را از گوگل مپ برایش پیدا کردم. میرفت دیدار دوستش در شهری شمالی. دو ساعتی راه بود با قطار و اتوبوس. گلایه میکرد که دوستم بعد از اینهمه محبتی که در حقش کردهام از جمله پیدا کردن کار، خودش نیامده اینجا و من را توی سرما کشانده خانهاش. یک تکه از مسیرمان یکی بود. گفت هشت سال است اینجا زندگی میکنم. گفتم جای بدی نیست به جز سرمای هوا. سری تکان و داد و گفت «و نژادپرستی».
با دوچرخه میرفتم دنبال آیدا. پشت سرم چیزی گفت بوم! برگشتم. آقای مسن و تپلمپلی پایش گیرگرده بود توی چالهچولههای فت و فراوان پیاده رو و زمین خورده بود. مستأصل نشسته بود روی زمین و به بخت بدش میخندید و سری تکان میداد به تأسف. دوچرخه را گذاشتم و کنارش نشستم. پرسیدم خوبی؟ به اورژانس زنگ بزنم؟ انگلیسی نمیفهمید. با اشاره گفت که خوب است و به چاله اشاره میکرد که یعنی تقصیر من نبود. به دانمارکی هم چیزکی گفت که نفهمیدم. دستش را گرفتم و بلندش کردم. انگشت شستش را نشان داد به نشانهٔ تشکر و من هم همانکار را کردم احتمالاً به نشانهٔ آرزوی سلامتی.