از رمانی که نخواهم نوشت:
کسی منبع تابش الکترومغناطیس را نمیداند. شاید هم ادعا میکنند نمیدانند. رسانههای زرد از اشیای پرنده ناشناخته میگویند و رسانههای زردتر تئوریهای توطئه رنگ و وارنگ رو میکنند. از نقش ماهوارههای جدید چین تا ویروسهای موبایل. هر چه که هست آثار جانبیاش همه جا را گرفته. گویا کسی طراحیاش کرده برای دستکاری عملکرد مغز مردم زمین. مردم عصبانیاند. مثل همیشه نه. بیشتر. خیلی. سلام و علیک روزانه میرسد به دعوا و کتککاری و خون و خونریزی. نه بیمارستانها ظرفیت پذیرش دارند، نه زندانها و نه -به زودی- قبرستانها. خانه و خیابان صحنه جنگ است و کاری از کسی بر نمیآید.
هوشنگ، که قبل از شروع بحران عصبانیت، توی محله هفتتنان شیراز آقا هوشنگ صدایش میکردند مغازه لبنیاتی دارد. شیر و ماست و پنیر و تابستانها دوغ. آقا هوشنگ کره نمیفروشد. دلیلش را به کسی نگفته ولی قدیمیترها میدانند پدر خدابیامرز آقا هوشنگ عاشق کره بوده و تا دم آخر که همان پای سفره قلبش خسته میشود و چند دقیقهای استراحت میکند، از برنجش روغن میچکیده. مرد شیرفروش کلید در حیاط را دارد و صبح زود سهمیه شیر آقا هوشنگ را بیسر و صدا میگذارد و میرود. آقا هوشنگ خواب صبح را همانقدر دوست دارد که از کره بدش میآید. روزی که تابش امواج الکترومغناطیس مشکوک شروع شد آقا هوشنگ به شیر داغ مایه پنیر اضافه میکرد و سرش را مرتب تکان میداد یعنی دارد به حرفهای زنش گوش میکند. با خودش فکر میکرد جا داشته امروز صبح نیمساعت بیشتر بخوابد. نیم ساعت را اضافه کرد به طلبهای هفته که جمعه صبح -با خودش- تصفیه کند.
حس کرد صدای زنش بلندتر از همیشه شده «حواست کجاست؟ گفتم چرا نمیزنی؟». هوشنگخان جا خورد «چیچی؟». «سیبیلت». «بعد هفت سال چطو شده یادی از ای سیبیلو کِردی؟» و سرش را برگرداند سمت زنش. به موقع جاخالی داد. نمیدانست از پارهآجری که از کنار صورتش رد شد و جیغ زوزهوار زنش بترسد یا عصبانی باشد...
...
«سیبیلت کجا رفت آقا هوشنگ؟».«باد برد کاکو».
...
«تو عصبانی نَمیشی آقا هوشنگ؟»«چرا. اما به خودُم میگم ولش کن».
یک جلسه دو روزه داشتیم. طول جلسات نسبت مستقیم دارد با میزان هزینه و نسبت معکوس با خاصیت. شب را هم باید میماندیم هتل. تقسیم شده بودیم به گروههای مختلف. با گروهمان نشسته بودیم سر میز و حرفهای غالباً مفت میزدیم. رییسمان هم بود. موضوع بحث بود success story. به این شکل که باید داستان یکی از موفقیتهای کاریمان را میگفتیم و بعدش آقای مدرس گرانقیمت نحوه درست داستانگویی را یادمان میداد. من قصه کارم را گفتم. رییس هم تندتند نت برمیداشت. یک جای داستان این بود که برای حل برخی مشکلات تماس ایمیلی گرفتم با متخصصین حوزه کاریم در جاهای مختلف دنیا و آنها هم راهنماییام کرده بودند. تماس با آدمهای مهم برای رییس خیلی جذاب بود. کلاً آدمهای مهم -فقط- از آدمهای مهم دیگر خوششان میآید. این فقط را الان اضافه کردم به جمله قبل. دلیلش هم این بود که رییس پرسید: وقتی با این آدمهای مهم تماس میگیری رزومهات را هم میفرستی؟ یا جایی هست که رزومه و سوابقت را ببینند؟ مؤدبانه میپرسید خیلی گهی هستی که خودشان را به خاطرت توی زحمت بیاندازند؟ برایش توضیح دادم کسی در دنیای آکادمیک وقتی برای این کارها ندارد. اگر من دانشآموز مؤدبانه و مختصر و مفید یک سوال هوشمندانه علمی بپرسم مرتبط با موضوع کاری و مورد علاقه آدمی که خیلی از من بالاتر است آن آدم -وقت اگر داشته باشد- خیلی هم خوشش میآید که با من بحث کند. به صفحه لینکدین و رزومه من هم کاری ندارد. رییس خیلی خوشش آمده بود و تا آخر جلسه چند باری در برابر جمع از این کارم تشکر کرد. در همین چند جملهای که نوشتم مقادیر زیادی نکات آموزنده است که چون منظورم از نوشتن این پست اصلاً چیز دیگری است، واردش نمیشوم.
فردای جلسه همکار جوان دانمارکی -که خودش تازه فوق لیسانسش را تمام کرده و یکی دو هفته است اینجا برای یک کار جزیی استخدام شده- توی راهرو به خاطر حضور فعالم در جلسه دیروز تشکر کرد. ممنون همکار عزیز بابت یادآوری این که ما -هر کاری هم بکنیم- توی این کشور قشنگ شما مهمان هستیم.
پ.ن. این پست گلایه نیست. مشاهده است.
دیروز هلند بودم برای تدریس. همان جلسه آنالیز اگزرژی. آیدا اپلاستروپ و استروپوافل سفارش داده بود. بعد از کلاس از آلبرت-عین خریدم. یادم باشد اگر گشادی اجازه داد از گشادیهای دانشجوهای امروزی بنویسم که کلیوم حواسشان به هیچ چیز نیست. دلفت مثل همیشه بود. رطوبت و فشار هوا یادم رفته بود. سنگین نفس میکشیدم و هوا کمی خوابآور بود. دانشگاه را که دیدم احساس کردم رفتنم از دلفت چه کار درستی بوده. استرس کار در دلفت غیر قابل تحمل شده بود. حتی منشیمان هم در اولین نگاه فهمید.
اینها را نمیخواستم بنویسم. حرفم چیز دیگری بود. توی فرودگاه آمستردام مامور گیت اجازه نمیداد اپلاستروپها را با خودم ببرم داخل هواپیما. چانهبردار نیست. برگشتم و کولهپشتیام را تحویل بار دادم. لپتاپ به دست برگشتم برای رد شدن از گیت. مامور گیت، پسرجوان ریشوی احتمالا هندی، به مرد جوان جلوتر از من تذکر داد شارژر لپتاپش را هم داخل سینی بگذارد برای اسکن. بدخلق و بیحوصله شارژر را گذاشت و پرسید قانون جدید است؟ گفت اینجا نه. همیشه همینطور بوده. مرد جوان سینه سپر کرد که من همیشه از اینجا سفر میکنم. لازم نیست به من قوانین اینجا را یاد بدهی. من را چنان با تاکید گفت انگار صاحب کل فرودگاه است. بلکه هم نصف فرودگاههای دنیا. از جنس آدمهای از خود راضی چسچربی بود که از همه دنیا طلبکارند. قوانینی را که نمیدانست به ماموری که کار هرروزهاش این است یادآوری میکرد. ناراحت هم شده بود که مامور دونپایه فرودگاه جسارت کرده و قانون را برایش توضیح داده. پسرک مامور گیت اشتباه کرد. وارد بازیاش شد. گفت وات؟ باز هم اشتباه کرد. خواست قدرت نداشتهاش را به رخ مردک بیشعور بکشد. شاید حق داشت. تحقیر شده بود. دوست داشت ثابت کند -شاید به خودش- که کارش خیلی مهم است. اشتباه بعدی. عصبانی شد. گفت اگر بخواهم میتوانم مجبورت کنم کیفت را خالی کنی. مردک خوشحال شد. پوزخند زد. گفت امتحان کن. مامور گیت گیچ میزد. معلوم بود خالی بسته و کاری نمیتواند بکند. مرد جوان از همان اول فهمیده بود و داشت از بازی لذت میبرد. گفت همه وسایل الکترونیکیات را خالی کن. انگلیسیاش لهجه هندی داشت. مرد جوان -که خودش هم انگلیسیاش لهجه داشت- خواست باز هم مامور بیتجربه را تحقیر کند: آقای محترم. لطفا انگلیسی را طوری صحبت کن که من هم بفهمم. و با افتخار ادامه داد:من هفتهای دو بار از این فرودگاه پرواز میکنم. طوری میگفت انگار هواپیما را طراحی کرده و ساخته و خلبانش هم هست. انگار نه انگار که یکی دیگر پول پروازهایش را میدهد و تنها کاری که خودش میکند گذاشتن باسنش روی صندلی هواپیماست. بیچاره بدبخت بیظرفیت. بازنده. قدیمیترها به اینها میگفتند بی پدر و مادر. اصطلاحی توهینآمیز و کمی نامناسب در وصف آدمی که کسی نداشته تا رفتار درست و راه و رسم زندگی یادش بدهد. پسرک مامور از کوره در رفت. گفت کارت را انجام نمیدهم. برو یک گیت دیگر. مرد جوان لذت میبرد. انرژی میگرفت از استیصال پسرک جوان بیتجربه. مرتب از غیرحرفهای بودن رفتار پسرک حرف میزد. غیرحرفهای از آن اصطلاحات مهوع است. پسرک خسته شد. گیت را رها کرد و رفت. همکارش عذرخواهی کرد و کار ما را راه انداخت.
با آن نمایش مسخره امنیت فرودگاه کاری ندارم. به آدمهایی که با پایینترین دستمزد ساعتها کار میکنند که القای حس امنیت کنند. به آدمهای بیاستعداد بیجنبهای فکر میکردم که خودشان را بیخود و بیجهت بالاتر از بقیه میبینند. همه دنیا بدهکارشان است چون سفر هوایی میروند و در جلسات بیمعنی حرف مفت میزنند. دنیا دارد به سرعت در گه فرومیرود.