سوال اساسی این است که اینجا کجاست؟ عکس را قطعن از روی پل گرفتهام. ولی چیزی که در دلفت زیاد است پل. اولین درخت سمت راست، همانی که شاخههای آویزان دارد شبیه بید مجنون است. شاید هم خودش باشد.
چند ساله بودم؟ یادم نیست. یادم است پشت موتور باباعلی نشسته بودم. یا شاید جلوی موتور؟ اگر جلو نشسته باشم (نشسته بوده باشم؛ از صیغههای منسوخ افعال فارسی) یعنی هنوز مدرسه نمیرفتم. پشت موتور مربوط است به دو دوره: صد دولوکس آبی یا یاماهای صد قرمز. هر دو درب و داغان. جایش را هم یادم است. بلوار. آن زمان تنها خیابان یکطرفه شهر. درخت با همین شاخههای آویزان، شبیه یک خانه با دیوارهای نازک سبز. باباعلی گفت به این میگویند بید مجنون. یادم است دلیلش را هم گفت. ارتباطی داشت به جنون و دیوانگی و همان عاشق معروف. دلیلش چه بود؟ موهای زیادی بلند؟ شلختگی؟ از درخت خوشم آمد. درخت بید زیاد داریم در ایران (درست میگویم؟). ولی آن بید مجنون خیلی چشمم را گرفت. وسط آن همه درخت معمولی حال و هوای خوبی داشت. اینجا بید مجنون خیلی معمولی است. کلن اینجا همهی آدمها خیلی معمولی هستند.
احتمالن کسی نیست که نداند این عکسهای تبلیغاتی را با چه دوز و کلکهایی میگیرند. همبرگر برشته و همچنان آبدار، چند لایه سبزیجات تازه و چند تکه بزرگ بیکن، و در مجموع ساندویچی که باید با هر دو دست نگهداشته شود. در عمل اما یک کف دست خمیر فطیر است و همبرگری نازک و تکهای بیکن اندازه تراشه مدادرنگی. مقایسه کنید با همبرگری که در خانه به عمل آمده:
گوشت کمچرب و تازه گاو، مخلوطشده با پیاز و نمک و آبلیمو و زیره و فلفلقرمز و پودر سیر و کمی آرد سوخاری، سرخ شده در روغنی که خودش در گرمای ماهیتابه پس داده. آرامگرفته بین پنیر هلندی و مایونز بلژیکی و مقادیر مناسبی کاهو و گوچهفرنگی و گاهی پیاز و خیارشور. آماده برای غور در خندق بلا. برای عکس اول یک تیم متخصص عکاسی ساعتها وقت گذاشتهاند و عکس دوم را بابای آیدا در سه ثانیه گرفته. گروه اول ساندویچ عکاسی شده را انداختهاند در سطل زباله و آیدا ساندویچ عکس دوم را با هیجان بلعیده. بعدش هم به هلندی داد زده نوخ اِین کییِر.
این کافه، مودسنج مردم دلفت است. حال و هوای مردم اینجا رابطه مستقیمی با وضع هوا دارد. روزهای آفتابی جای سوزن انداختن هم نیست. روزهای تیره و تار ابری، حتی گرم هم که باشد و باران هم که نبارد، اینجا برهوت است. چه بیرون و چه داخل کافه.