دیشب بالاخره نشستم و ته و توی کار با ابزارهای بهینهسازی جولیا را درآوردم. هنوز آن چیزی که میخواستم نیست. البته یک ابزار دیگر مانده که باید تست کنم. ولی مرتب و خوب و نسبتاً راحت بود.
از مزایای دختر داشتن یکی این است که شبها دست بابا را میگیرد و خواب میرود. بعد بابا میتواند دستش را بگذارد روی قلب دختر و ضربان قلب منظمش را بشمارد و موهای کوتاهش را نوازش کند و همهٔ غم دنیا را بسپارد به باد!
امروز همچنان حالم خوب نیست. پیادهروی را ترک نکردهام ولی فکر کنم در حین سرما خوردن باشم. امروز صبح یاد سالی افتاده بودم که اسیران ایرانی آزاد شدند. خانهٔ بیبی بودم و کمی شاگرد آقا (مرحوم پدربزرگ مادریام). میگویم کمی چون کار خاصی نمیکردم جز خوردن شکلات و مواظبت از مغازه -در حد مترسک- وقتی آقا بیرون میرفت برای نماز یا خرید. شرح وظایفم کل یوم تکرار این جمله بود: «خودش نیست». به لهجه خودمان به ضم دال. برای ناهار پیاده میرفتم خانه بیبی. ناهار معمولاً تاسکباب بود. بله من هم اولین بار گول اسمش را خوردم. این غذا عبارت است از خورشت سیبزمینی یا هویج بدون گوشت و برنج. خستهترین غذای تاریخ بشریت پایان خوبی بود برای تکراریترین روزهای زندگی پسربچهٔ نه سالهای که باید توی کوچهها میدوید یا ژول ورن میخواند. حقوق هم میگرفتم حدود روزی ده یا بیست تومان اگر یادم میماند از دخل بردارم. پول را میریختم توی قلک پلاستیکی خرسی که یک بار پاره شده بود و آقا درش را چند لایه نوار چسب پلاستیکی زده بود. ریسایکلینگ خانگی. یادم است آخر تابستان آقا چسب را یک تکه کند، پولها را شمرد، کمی فکر کرد، چند تا پنجاه تومانی از جیبش اضافه کرد جهت غنیسازی دستمزد پسر شکلاتخور. شده بود هزار تومان. اسکناسها را لوله کرده بودم و یک کش باریک پیچیده بودم دورش. وزن پول را توی دستم حس میکردم و لذت میبردم. فردایش باباعلی پول را با مهربانی ازم قرض گرفت و هیچ وقت پس نداد!
طبقهٔ بالای خانهٔ بیبی را اجاره داده بودند به یک زوج جوان. بعید میدانم اجاره میگرفتند. آقا دست و دلباز بود و برای بیبی هم احتمالاً ثواب کار خیر میچربید به چندرغاز اجارهخانه. بیبی البته سواد نداشت ولی ثواب را خوب ضرب و تقسیم میکرد. هنوز هم میکند.
زوج جوان یکی داستان بود پر آب چشم. شوهر خانم در جبهه مفقودالاثر شده بود و همهٔ فامیل ناامید که شده بودند از بازگشت مرد رزمنده، با برادر شوهرش ازدواج کرده بود. مرد چند سالی از زن جوانتر بود. یادم است بیبی وقتی این را میگفت صورتش طوری میشد که انگار مرد بینوا با ننهاش ازدواج کرده. یک بار از خانم پرسیدم چرا با مرد جوانتر از خودش وصلت کرده. رنگش پرید و همه چیز را از بیخ و بن تکذیب کرد. اگر توی اروپا بود احتمالاً لبخند رضایتی میزد و میگفت بزرگ شدی خودت میفهمی.
قضیه البته به اینجا ختم نشد. چهرههای عصبانی پرخاشکنان با منطق تخمی آدمهای قدیمی به من حالی کردند که تو نمیفهمی نباید این حرفها را جلوی طرف بزنی؟ و من حساب میکردم حتماً این حرفها را باید پشت سر آدمها زد.
همینجا کمی هم بروم بالای منبر که: آقایان. خانمها. نه از اول. روی منبر اینطور میگویند: برادران. خواهران. پدران و مادران و مادربزرگان. نه! بچه نه ساله مناسبات احمقانه بزرگترها را نمیفهمد. این را توی کلهٔ پوکتان فرو کنید. هیچ وقت هم به بچه نگویید ما اندازه تو بودیم چنین بودیم و چنان. چون بچه از هم سن و سالهایتان میپرسد و میفهمد هیچ کس در کل این فامیل و این محله و این شهر هیچ وقت هیچ گهی نبوده. پایان منبر.
سالی بود که آزادهها برمیگشتند. اسامی را رادیو میگفت. زمان بازگشتشان معلوم میشد. ملت بلند میشدند و با موتور و مینیبوس و اتوبوس میافتاندند توی جادههایی که روزهای عادی هم بالای ظرفیت استفاده میشد. نتیجهاش هم خلق نوع جدیدی بود از کشته و معلول. شهدای شادی خلق جهان سوم. بعد طرف میرسید خانه. لاغر و زرد و خسته. میگذاشتندش روی صندلی توی حیاط و ملت فضول میآمدند به تماشا. آشنا اگر بودند چهار تا ماچش هم میکردند جهت تبادل باکتریهای ناشناخته. تمرینی برای ارتقای سیستم ایمنی بدنهای کمرمق. مستأجر بیبی رنگ به چهره نداشت و من نمیفهمیدم چرا. فکر میکردم چون دایی برگشته و باید بروند جای دیگری پیدا کنند. هر روز خبرهای جدید میرسید. از آدهایی که قبر هم داشتند توی گلزار شهدا و سر و مر و گنده برگشته بودند پیش مادری که سالها بالای همان قبر خالی گریه کرده بود. بیبی به خنده ادای دوستش را در میآورد: «قربون قبر پوکت بشم ننه». باز هم با لهجه خودمان به ضم کاف؛ و رنگ مستأجر بیبی بیشتر میپرید.
یکی دو سالی گذشت و شوهری از جنگ برنگشت. برای همیشه مفقودالاثر شده بود. بزرگتر که شدم و آشناتر با مناسبات احمقانه آدمبزرگها، برایم سوال بود که مستأجر بیبی هم آرزو داشت شوهرش برگردد؟
هفتهٔ بدی نبود. خوب کار کردم. سایتهای خبری را تقریبن کامل ترک کردهام. هنوز نتایج فوتبال را چک میکنم. ولی گلهای بازیها را ندیدهام. مصرف یوتیوب خیلی کم شده. شوهای خبری طنز را گاهی از تلویزیون تماشا میکنم. هنوز به مرحله تولید محتوا نرسیدهام. دو سه باری هم جستجوهای نِردی بیجهت وقتم را تلف کرده. ولی از کارم تا الان راضی هستم. تولید محتوا را باید بیشتر کنم. مطالعهٔ علمی هم به همچنین. کتاب هم همچنان همان «دختری که پادشاه سوئد را نجات داد». بامزه است. بیشتر از نصفش را خواندهام و توصیه میکنم به همهٔ آنهایی که زبان یاد میآموزند.