«تنگچشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکُنانِ بُستانیم.» سعدی
دوازده ژوئن دوهزار و نوزده تا هیجده می دوهزار و بیست - باوْسوه - دانمارک
آن تناور درخت خانه شکست، بعد از آن کی توان به سایه نشست. شعری که روی سنگ قبر باباعلی حکاکی شده. شعرش هرچند به دلم نمینشیند بد هم نیست. خودت که شعرشناسی و میدانی. عکسش را هم تراشیدهاند. رنگ سفید روی زمینهٔ سیاه. با ریش پروفسوری که این اواخر میگذاشت. عکس، ابهّتِ تناورْدرختِ خانه را ندارد. کمی جمع و جور و مچاله است ولی دوستش داشتم. همان ایراد مغز است که عیبهای دوست را نمیبیند؟ احتمالاً. به جای دوست نوشته بودم معشوق. عوضش کردم چون به نظرم لوس بود. دوست را دوستتر میدارم. خودش هم همیشه میگفت «ما با هم دوستیم بابا». قبل از ظهر بود که رفتم قبرستان پشت امامزاده. آفتاب خوبی هم بود. باد هم که نمیآید در شهری که بین دو تا کوه است. احتمالاً در آیندهٔ نه چندان دور که گوگل ساعت شلوغی قبرستانها را هم نشانمان میدهد برای برنامهریزی دقیقترِ اتلاف وقت، خلوتترین ساعت همان قبل از ظهر باشد. بین ده تا دوازده. سنگ قبر را پیدا نمیکردم. درختی را نشان کرده بودم از دیدارِ قبل -پنج سال و اندی پیش- که اگر یادم هم مانده بود دیگر درخت قبلی نبود. قبرستان هم مثل درخت رشد کرده بود حتی با قبرهای چندطبقه. مستأصلِ نزدیک به عصبانی بودم که پیدایش کردم. اگر معتقدتر بودم میگفتم پیدایم کرد. از وقتی آیدین راه افتاده بیشتر به یادش میافتم. چانه، لبها، و بعضی حالاتِ پدربزرگش را دارد. وقتی به چیزی خیره میشود. یا راه رفتنش. یا حتی وقتی توی یخچال دنبال خوردنی میگردد. یا وقتی با دهان نیمهباز به چیزی خیره میشود. وقتی دست و پای آیدا را به عمد لگد میکند و میخندد. لذّت خاصی میبَرَد از همین شیطنتهای کوچک. مثل بقیهٔ بچهها. من؟ فکر کنم یادم رفته. تو چطور؟
غر بزنم؟ میزنم. منبر هم بروم؟ میروم. گروه کتاب بچههای ایرانی دانشگاه، کتابِ مزخرف ملتِ عشق را معرفی کرده بودند برای بحث. مزخرف بودنش را -مثل هر چیز دیگری- بعداً فهمیدم. روایتِ داستانِ رابطهٔ شمس و مولوی است به موازات رابطهٔ خانم میانسال آمریکایی با مرد اسکاتلندیِ اهلِ «عرفون». نویسندهٔ ترکتبار زورِ مبسوطی زدهبود برای «فروکردن عشق» با «وازلینِ» عرفان به آدمهای دچارِ روزمرگی(۱). از قضا تنها شخصیتهای جذّابِ کتابش همان آدمهایِ گرفتار زندگی بودند. به عمد بود؟ از دستش دررفته بود؟ برداشتِ نامربوطِ من بود از کلمات. وامانده بود در رنگآمیزی «عرفون»(۲)؟ احتمالاً. بی آنکه خودش فهمیده باشد. روزمرگیهای زندگی و آدمهای اهلش آنقدر اصلند -به قدمت خودِ بشر و اجداد حیوانیمان- که با خروارخروار حرفِ مفتِ بزکشدهٔ منبرروهای عرفونباز هم سرِ جای خودشان بمانند. مثل بیبی، مادرِ باباعلی.
بچه بوده که مادرش میمیرد. پدرش -آخوند و معلم شهر با نام فامیلِ بامسمّای مکتبدار- زن نمیگیرد. گزیده نشدنِ دوبارهٔ آدم عاقل از یک سوراخ؟ بیبی خانواده را دستش میگیرد و برادرانش را بزرگ میکند. برادرهایی با درون و برونِ سخت متفاوت که یک نقطهٔ مشترک داشتند: احترامِ بیحد به خواهری که مادرشان -یا مادری که خواهرشان- بود. بیبی -شاید مثل خیلی از هم نسلانش- شوهر خوبی نداشت. پدربزرگم؛ مردِ سنّتیِ بیسوادِ زنبارهٔ بددهن به دنبال بقای نسل و غذای گرم. سالها پیش که من طفلی بیش نبودم تنها دستِ عدالتِ طبیعت -مرگ- به فریادش رسید و بیبی تنها شد. یک جملهاش توی سرم است: «من از آغاتو خیر ندیدم». در صدایش نه کینه بود نه ناله و گله. به قول فرنگیها خیلی matter of fact طور. عجیب دلبستهٔ زندگی بود. آویزان زندگی نه. دلبسته. با هر لحظهاش کِیف میکرد. با هر لقمهٔ غذا حال میکرد. با شلوغیِ روزهای عید. با خلوتی و سکوت عصرهای تابستان. با چُرت بعد از ناهار. با دودِ گاهگاه و اواخر مداومِ شیره به بهانهٔ فشارِ خون. با صدای قناریهای عمو. حتی با صدای غیژغیژ شیرِ آبِ آشپزخانه. برادرش هم همین بود. چیزی دلچرکینش نمیکرد. با یک لقمه نان و ماست یا یک پُک دودِ سیخ و سنگ چنان کیفی میکرد که دانمارکیِ بیغم با تکیلای خنک و محبوبِ بیکینیپوش در سواحل اسپانیا نمیکند. احتمالاً اگر روزی از ما بهترانِ الدنگی ازشان میپرسید ویژنتان چیست جواب میدادند هیچ. فکر و ذکری نداشتند جز زندگی. رفتنشان جز برای ما نزدیکان چیزی از دنیا کم نکرد.
کتابی میخوانم به نام «داستان بدن انسان» به نیت شستن و پاککردن آثار ملّت عشق. توی مقدمه، کتاب را جمع بندی میکند: تکامل در راستای بقا انسانها را برده به سمت تولید مثل بیشتر؛ روشنگرِ همهٔ ناآرامیها و فعالیتهایِ فوقبرنامهٔ دوران نوجوانی. یا به قول دوست دوران دانشگاه که هر سال با گرمشدن هوا و بوی بهار نارنج میگفت «فکر کنم دارم عاشق میشم. یکی برام پیدا کنین». عاشق به فتح شین. بعد فکر کن یکی صدها صفحه کاغذ سیاه کرده تا توی کلهٔ آدمهای امروزی که از زورِ بیکاری دنبال گمشدهای میگردند که از اول هم نبوده، فرو کند که زندگی عصارهای دارد بالاتر و والاتر از زیستن. هه. عصاره (۳)!
مثل بیبی بودن سخت است. حتی فهمیدن دنیای سادهاش هم برایم راحت نیست. هیچوقت نفهمیدم چرا و چطور میتوانست وقت ناهار خاطره بگوید از تلخی این همه مصیبت و همه را با یک لقمهٔ چربِ خورشت بادمجان بشورد و بِبَرَد. قدردان لحظههایش بود.
تولّد آیدا، اتفاق شیرینی بود که به خاطر همهٔ پیچیدگیهای فیزیولوژیکش میتوانست خیلی خیلی تلخ تمام شود. نشد به خاطر انباشت سالها تجربهٔ محققانی به ظنّ قریب به یقین درگیر زیستن و وظیفهشناسی دکترها و پرستارانی اهل زندگی. قدردان بودن را آنجا کمی یادگرفتم. قدردان آدمها و داشتهها و لحظهها بودن. بیخیالِ عصاره و غایتِ زندگی. کدام لحظهها؟ باباعلی که نصفشب نیمهبیدار شربت بهلیموی خنک سرمیکشید و پشتش آروغ میزد. آیدین که تکههای پنیر را از دستم میقاپد و میجود و از شادی دو طرف صورتم را چنگ میزند و لبم را میبوسد. بیبی که لیوان دوغ را سر میکشید و آروغ ملایمی میزد و غم و غصهها را دود میکرد. آیدا که بعد از بازی ویدیویی محبوبش سر ذوق میآید و ساعتها از اتفاقات مدرسه میگوید.
دنیا اگر دست من بود؟ از سرِ زمین که برمیگشتیم مینشستیم دور هم، چپقهایمان را آتش میکردیم و هر کس از روزش میگفت. از غذایی که پخته. از خیارشور ساندویچ و سس سالادش که چه مزهای داشته. از عطسهای که از دیشب گیرکردهبوده و امروز صبح زدهشده. از اولین گوز صدادار نوزادش که بوی عجیبی داشته. از آروغ پرصدای بعد از شیر بچه. از غرغر زنش. از خرناس شوهرش. از طعم تهدیگ و خورشت قیمه بادنجانِ آشپز مکزیکی. یادت هست؟ میگفتیم و میشنیدیم و کِیف میکردیم دور هم.
(۱) برگرفته از جملهای منصوب به احسان نراقی دربارهٔ علی شریعتی درمورد کمونیسم و اسلام.
(۲) «عرفون» از ابداعات بینظیر محمد قائد
(۳) نمونه از مصطفی ملکیان: «ما آمده بودیم که زندگی کنیم تا از طریق آن به چیزی ارزشمندتر از زندگی دست پیدا کنیم. آمده بودیم زیستن را مقدمه کنیم برای رسیدن به چیزی مهمتر از زیستن؛ ... همهی ما میتوانیم پاستور شویم، چون همهمان بالقوه پاستوریم. اما برای آنکه این ظرفیت به فعلیت برسد، نباید به خود زندگی بپردازیم؛ بلکه باید به زندگی به چشم نردبانی نگاه کنیم که قرار است از آن بالا برویم و به یکچیز مهمتر از زندگی برسیم.»
پینوشت- منبر مفصل و مبسوطی رفته بودم که حشو بود. حذفش کردم.