یک جلسه دو روزه داشتیم. طول جلسات نسبت مستقیم دارد با میزان هزینه و نسبت معکوس با خاصیت. شب را هم باید میماندیم هتل. تقسیم شده بودیم به گروههای مختلف. با گروهمان نشسته بودیم سر میز و حرفهای غالباً مفت میزدیم. رییسمان هم بود. موضوع بحث بود success story. به این شکل که باید داستان یکی از موفقیتهای کاریمان را میگفتیم و بعدش آقای مدرس گرانقیمت نحوه درست داستانگویی را یادمان میداد. من قصه کارم را گفتم. رییس هم تندتند نت برمیداشت. یک جای داستان این بود که برای حل برخی مشکلات تماس ایمیلی گرفتم با متخصصین حوزه کاریم در جاهای مختلف دنیا و آنها هم راهنماییام کرده بودند. تماس با آدمهای مهم برای رییس خیلی جذاب بود. کلاً آدمهای مهم -فقط- از آدمهای مهم دیگر خوششان میآید. این فقط را الان اضافه کردم به جمله قبل. دلیلش هم این بود که رییس پرسید: وقتی با این آدمهای مهم تماس میگیری رزومهات را هم میفرستی؟ یا جایی هست که رزومه و سوابقت را ببینند؟ مؤدبانه میپرسید خیلی گهی هستی که خودشان را به خاطرت توی زحمت بیاندازند؟ برایش توضیح دادم کسی در دنیای آکادمیک وقتی برای این کارها ندارد. اگر من دانشآموز مؤدبانه و مختصر و مفید یک سوال هوشمندانه علمی بپرسم مرتبط با موضوع کاری و مورد علاقه آدمی که خیلی از من بالاتر است آن آدم -وقت اگر داشته باشد- خیلی هم خوشش میآید که با من بحث کند. به صفحه لینکدین و رزومه من هم کاری ندارد. رییس خیلی خوشش آمده بود و تا آخر جلسه چند باری در برابر جمع از این کارم تشکر کرد. در همین چند جملهای که نوشتم مقادیر زیادی نکات آموزنده است که چون منظورم از نوشتن این پست اصلاً چیز دیگری است، واردش نمیشوم.
فردای جلسه همکار جوان دانمارکی -که خودش تازه فوق لیسانسش را تمام کرده و یکی دو هفته است اینجا برای یک کار جزیی استخدام شده- توی راهرو به خاطر حضور فعالم در جلسه دیروز تشکر کرد. ممنون همکار عزیز بابت یادآوری این که ما -هر کاری هم بکنیم- توی این کشور قشنگ شما مهمان هستیم.
پ.ن. این پست گلایه نیست. مشاهده است.