سمت راست همین عکس خانه قشنگی است که چند وقت پیش فهمیدم متعلق است به مارتین مسوول ریشوی امور مالی دانشگاه که مثل من پیاده آمد و شد میکند. جا دارد بپرسید کارمند را چه به خانهداری در مرکز یک شهر گران توریستی. آن هم خانه دوم که دست مستاجران چینی است. سوال به جایی است. جوابش هست همسر پولدار. یک بار کنار قبرستان دلفت بعد از سلام و علیک گفت زنم اینجا خوابیده. یک دانه تازهاش را هم توی خانه دارم. مارتین میخواهد خانه و زندگیاش را بفروشد و برود هند برای بیزنس. هوای گرم، نیروی کار خوب و ارزان و مالیات کم. صاحب کرد پیتزافروشی کنار خانه مارتین هم مغازهاش را فروخت به یک عموزاده افغان و برای همیشه رفت انگلیس. برای مالیات کمتر.
کلیسای در حال تعمیر شبیه سکوی پرتاب موشک شده. خیال کن هلندیهای سکولار خواسته باشند کلیسا را به صاحبش پس بدهند.
قهوهخانهای که قدمتش میرسد به ۱۸۹۵ میلادی. داخلش را تا به حال ندیدهام. دوست دارم قهوه داغ را داخل معدهای روانه کنم که توی زیرشلواری یا شلوارک است. مراسم آماده کردن قهوه هم که جای خود دارد. علیالخصوص آنجا که ظرف شیشهای قهوه را از یخچال در میآورم و میگیرم زیر دماغ بزرگم. حالی دارد بوی خنک قهوه تازه.