بابای آیدا و آیدین

تماشاکُنانِ بُستان

نامهٔ دوم
2020-05-18 20:58

دیدگاه‌‌‌ها

نامهٔ دوم

«تنگ‌چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکُنانِ بُستانیم.» سعدی
دوازده ژوئن دوهزار و نوزده تا هیجده می دوهزار و بیست - باوْسوه - دانمارک
آن تناور درخت خانه شکست، بعد از آن کی توان به سایه نشست. شعری که روی سنگ قبر باباعلی حکاکی شده. شعرش هرچند به دلم نمی‌نشیند بد هم نیست. خودت که شعرشناسی و می‌دانی. عکسش را هم تراشیده‌اند. رنگ سفید روی زمینهٔ سیاه. با ریش پروفسوری که این اواخر می‌گذاشت. عکس، ابهّتِ تناورْدرختِ خانه را ندارد. کمی جمع و جور و مچاله است ولی دوستش داشتم. همان ایراد مغز است که عیب‌های دوست را نمی‌بیند؟ احتمالاً. به جای دوست نوشته بودم معشوق. عوضش کردم چون به نظرم لوس بود. دوست را دوست‌تر می‌دارم. خودش هم همیشه می‌گفت «ما با هم دوستیم بابا». قبل از ظهر بود که رفتم قبرستان پشت امامزاده. آفتاب خوبی هم بود. باد هم که نمی‌آید در شهری که بین دو تا کوه است. احتمالاً در آیندهٔ نه چندان دور که گوگل ساعت شلوغی قبرستان‌ها را هم نشانمان می‌دهد برای برنامه‌ریزی دقیق‌ترِ اتلاف وقت، خلوت‌ترین ساعت همان قبل از ظهر باشد. بین ده تا دوازده. سنگ قبر را پیدا نمی‌کردم. درختی را نشان کرده بودم از دیدارِ قبل -پنج سال و اندی پیش- که اگر یادم هم مانده بود دیگر درخت قبلی نبود. قبرستان‌ هم مثل درخت رشد کرده بود حتی با قبرهای چندطبقه. مستأصلِ نزدیک به عصبانی بودم که پیدایش کردم. اگر معتقدتر بودم می‌گفتم پیدایم کرد. از وقتی آیدین راه افتاده بیشتر به یادش می‌افتم. چانه، لب‌ها، و بعضی حالاتِ پدربزرگش را دارد. وقتی به چیزی خیره می‌شود. یا راه رفتنش. یا حتی وقتی توی یخچال دنبال خوردنی می‌گردد. یا وقتی با دهان نیمه‌باز به چیزی خیره می‌شود. وقتی دست و پای آیدا را به عمد لگد می‌کند و می‌خندد. لذّت خاصی می‌بَرَد از همین شیطنت‌های کوچک. مثل بقیهٔ بچه‌ها. من؟ فکر کنم یادم رفته. تو چطور؟
غر بزنم؟ می‌زنم. منبر هم بروم؟ می‌روم. گروه کتاب بچه‌های ایرانی دانشگاه، کتابِ مزخرف ملتِ عشق را معرفی کرده بودند برای بحث. مزخرف بودنش را -مثل هر چیز دیگری- بعداً فهمیدم. روایتِ داستانِ رابطهٔ شمس و مولوی است به موازات رابطهٔ خانم میانسال آمریکایی با مرد اسکاتلندیِ اهلِ «عرفون». نویسندهٔ ترک‌تبار زورِ مبسوطی زده‌بود برای «فروکردن عشق» با «وازلینِ» عرفان به آدم‌های دچارِ روزمرگی(۱). از قضا تنها شخصیت‌های جذّابِ کتابش همان آدم‌هایِ گرفتار زندگی بودند. به عمد بود؟ از دستش دررفته بود؟ برداشتِ نامربوطِ من بود از کلمات. وامانده بود در رنگ‌آمیزی «عرفون»(۲)؟ احتمالاً. بی آن‌که خودش فهمیده باشد. روزمرگی‌های زندگی و آدم‌های اهلش آن‌قدر اصل‌ند -به قدمت خودِ بشر و اجداد حیوانی‌مان- که با خروارخروار حرفِ مفتِ بزک‌شدهٔ منبرروهای عرفون‌باز هم سرِ جای خودشان بمانند. مثل بی‌بی، مادرِ باباعلی.
بچه بوده که مادرش می‌میرد. پدرش -آخوند و معلم شهر با نام فامیلِ بامسمّای مکتب‌دار- زن نمی‌گیرد. گزیده نشدنِ دوبارهٔ آدم عاقل از یک سوراخ؟ بی‌بی خانواده را دستش می‌گیرد و برادرانش را بزرگ می‌کند. برادرهایی با درون و برونِ سخت متفاوت که یک نقطهٔ مشترک داشتند: احترامِ بی‌حد به خواهری که مادرشان -یا مادری که خواهرشان- بود. بی‌بی -شاید مثل خیلی از هم نسلانش- شوهر خوبی نداشت. پدربزرگم؛ مردِ سنّتیِ بی‌سوادِ زن‌بارهٔ بددهن به دنبال بقای نسل و غذای گرم. سال‌ها پیش که من طفلی بیش نبودم تنها دستِ عدالتِ طبیعت -مرگ- به فریادش رسید و بی‌بی تنها شد. یک جمله‌اش توی سرم است: «من از آغاتو خیر ندیدم». در صدایش نه کینه بود نه ناله و گله. به قول فرنگی‌ها خیلی matter of fact طور. عجیب دلبستهٔ زندگی بود. آویزان زندگی نه. دلبسته. با هر لحظه‌اش کِیف می‌کرد. با هر لقمهٔ غذا حال می‌کرد. با شلوغیِ روزهای عید. با خلوتی و سکوت عصرهای تابستان. با چُرت بعد از ناهار. با دودِ گاه‌گاه و اواخر مداومِ شیره به بهانهٔ فشارِ خون. با صدای قناری‌های عمو. حتی با صدای غیژغیژ شیرِ آبِ آشپزخانه. برادرش هم همین بود. چیزی دل‌چرکینش نمی‌کرد. با یک لقمه نان و ماست یا یک پُک دودِ سیخ و سنگ چنان کیفی می‌کرد که دانمارکیِ بی‌غم با تکیلای خنک و محبوبِ بیکینی‌پوش در سواحل اسپانیا نمی‌کند. احتمالاً اگر روزی از ما بهترانِ الدنگی ازشان می‌پرسید ویژن‌تان چیست جواب می‌دادند هیچ. فکر و ذکری نداشتند جز زندگی. رفتنشان جز برای ما نزدیکان چیزی از دنیا کم نکرد.
کتابی می‌خوانم به نام «داستان بدن انسان» به نیت شستن و پاک‌کردن آثار ملّت عشق. توی مقدمه، کتاب را جمع بندی می‌کند: تکامل در راستای بقا انسان‌ها را برده به سمت تولید مثل بیشتر؛ روشنگرِ همهٔ ناآرامی‌ها و فعالیت‌هایِ فوق‌برنامهٔ دوران نوجوانی. یا به قول دوست دوران دانشگاه که هر سال با گرم‌شدن هوا و بوی بهار نارنج می‌گفت «فکر کنم دارم عاشق می‌شم. یکی برام پیدا کنین». عاشق به فتح شین. بعد فکر کن یکی صدها صفحه کاغذ سیاه کرده تا توی کلهٔ آدم‌های امروزی که از زورِ بی‌کاری دنبال گمشده‌ای می‌گردند که از اول هم نبوده، فرو کند که زندگی عصاره‌ای دارد بالاتر و والاتر از زیستن. هه. عصاره (۳)!
مثل بی‌بی بودن سخت است. حتی فهمیدن دنیای ساده‌اش هم برایم راحت نیست. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا و چطور می‌توانست وقت ناهار خاطره بگوید از تلخی این همه مصیبت و همه را با یک لقمهٔ چربِ خورشت بادمجان بشورد و بِبَرَد. قدردان لحظه‌هایش بود.
تولّد آیدا، اتفاق شیرینی بود که به خاطر همهٔ پیچیدگی‌های فیزیولوژیکش می‌توانست خیلی خیلی تلخ تمام شود. نشد به خاطر انباشت سال‌ها تجربهٔ محققانی به ظنّ قریب به یقین درگیر زیستن و وظیفه‌شناسی دکترها و پرستارانی اهل زندگی. قدردان بودن را آنجا کمی یادگرفتم. قدردان آدم‌ها و داشته‌ها و لحظه‌ها بودن. بی‌خیالِ عصاره و غایتِ زندگی. کدام لحظه‌ها؟ باباعلی که نصف‌شب نیمه‌بیدار شربت به‌لیموی خنک سر‌می‌کشید و پشتش آروغ می‌زد. آیدین که تکه‌های پنیر را از دستم می‌قاپد و می‌جود و از شادی دو طرف صورتم را چنگ می‌زند و لبم را می‌بوسد. بی‌بی که لیوان دوغ را سر می‌کشید و آروغ ملایمی ‌می‌زد و غم و غصه‌ها را دود می‌کرد. آیدا که بعد از بازی ویدیویی محبوبش سر ذوق می‌آید و ساعت‌ها از اتفاقات مدرسه می‌گوید.
دنیا اگر دست من بود؟ از سرِ زمین که برمی‌گشتیم می‌نشستیم دور هم، چپق‌هایمان را آتش می‌کردیم و هر کس از روزش می‌گفت. از غذایی که پخته. از خیارشور ساندویچ و سس سالادش که چه مزه‌ای داشته. از عطسه‌ای که از دیشب گیرکرده‌بوده و امروز صبح زده‌شده. از اولین گوز صدادار نوزادش که بوی عجیبی داشته. از آروغ پرصدای بعد از شیر بچه. از غرغر زنش. از خرناس شوهرش. از طعم ته‌دیگ و خورشت قیمه بادنجانِ آشپز مکزیکی. یادت هست؟ می‌گفتیم و می‌شنیدیم و کِیف می‌کردیم دور هم.
(۱) برگرفته از جمله‌ای منصوب به احسان نراقی دربارهٔ علی شریعتی درمورد کمونیسم و اسلام.
(۲) «عرفون» از ابداعات بی‌نظیر محمد قائد
(۳) نمونه از مصطفی ملکیان: «ما آمده ‌بودیم که زندگی کنیم تا از طریق آن به چیزی ارزشمندتر از زندگی دست پیدا کنیم. آمده ‌بودیم زیستن را مقدمه کنیم برای رسیدن به چیزی مهم‌تر از زیستن؛ ... همه‌‌ی ما می‌توانیم پاستور شویم، چون همه‌مان بالقوه پاستوریم. اما برای آنکه این ظرفیت به فعلیت برسد، نباید به خود زندگی بپردازیم؛ بلکه باید به زندگی به چشم نردبانی نگاه کنیم که قرار است از آن بالا برویم و به یک‌چیز مهم‌تر از زندگی برسیم.» پی‌نوشت- منبر مفصل و مبسوطی رفته بودم که حشو بود. حذفش کردم.

نامهٔ اول
2019-05-15 21:27

دیدگاه‌‌‌ها

علی جان سلام
این نامه‌ها را بعدها چاپ کن. عنوانش را هم بگذار مکاتبات غربت. به قلم دکتر عین الف الف و به سعی دکتر عین نون ب. دکترش را حتماً بنویس که هر کس خواند فکر کند حرف‌های مهمی در کتاب هست. خودت بهتر می‌دانی که فقط هیچ.
از حال ما اگر می‌پرسی می‌گویم خواب‌آلود. توی هواپیمایی هستیم که از کپنهاگ می‌بردمان دوحه. مونیتور مقابلم می‌گوید جایی هستیم در ترکیه نرسیده به تبریز. اطلاعات را به عربی نوشته و دارم سعی می‌کنم کمی یاد بگیرم. مثلاً کپنهاگ را نوشته کوپنهاغن. گویا «پ» را اضافه کرده‌اند به الفبایشان ولی «گ» را هنوز نه. روی در خروجی هم نوشته مخرج. به کیسه روی صندلی هم می‌گویند مقعد. شاید هم به نشیمنگاه. قبل از پرواز توصیه کرد که وسایل الکترونیکی خود را خاموش کرده و در مقعد قرار دهید. شکر خدا که ما انگلیسی می‌فهمیم وگرنه شر به پا می‌شد. اول پرواز دعایی هم خواند به عربی. یاد پروازهای بندر امام و عسلویه افتادم. جایی می‌خواندم که برای بررسی اثر دعا در شِفای بیماران، برای یک گروه مریض دعا خوانده بودند و به خودشان هم گفته بودند. اثر معکوس داشته گویا. توضیح هم داده بودند مریضی که بشنود به مرحلهٔ دعادرمانی رسیده از همه چیز قطع امید می‌کند. همین است شاید که همیشه از دعای اول پرواز، که مهماندارهای ایرانی با سرعتی عجیب می‌خواندند، می‌ترسیدم.
بیشتر از پنج سال است ایران نرفته‌ایم. دوبار دایی شده‌ام و مریم هم دوبار خاله. خودمان هم چهار تا شدیم و البته که هرآن‌کس که دندان دهد نان دهد ولی بلیط هواپیما داستان دیگری‌ست. خصوصاً برای چهار نفر. تا همین دو سه ماه پیش بیست و پنج هزار کرون بود و خارج از وسع ما. اول هقته دیدیم شده سیزده‌هزاز کرون و خریدیم. تاریخ سفر را هم تولد آیدین تعیین کرد. دو ژانویه برمی‌گردیم که آیدین همچنان نوزاد زیر دوسال باشد با بلیط ده درصدی. مهماندار آیدین را که دید گفت چه نوزاد بزرگی. هواپیمایش زیادی شیک است. هر کسی یک صفحه نمایش کوچک دارد برای خودش وصل به سیستمی پر از فیلم و بازی. انتخاب‌ها آنقدر زیاد بود که صفحه را بستم. هیچ‌وقت عادت نمی‌کنم به این همه گزینه. همین مشکل را دارم وقت خرید لباس و خوراک. یک ساعت توی سوپرمارکت می‌گردم و آخرش با همان همیشگی‌ها از در می‌زنم بیرون: شیر و ماست و نان و مرغ و گوشت و سیب‌زمینی و پیاز. لباس را هم چند وقت است مریم برایم می‌خرد. یا غیر حضوری یا به زور و تهدید می‌بَرَدم خرید. مدیریت دنیا اگر دست من بود هفته‌ای یک کیسه آذوقه می‌فرستادم در هر خانه. آرد و گوشت و سیب‌زمینی و پیاز. شیر و ماست و گوشت را خودشان باید از مزرعه می‌خریدند. همان کیسه را هم سوراخ کنند و به عنوان لباس بپوشند. نان هم می‌گفتم هر کسی باید در خانه بپزد. گفته بودم تازگی‌ها خودم نان می‌پزم؟ بربری و تُست و باگت.
فکر کنم توی آسمان ایران باشیم. روی نقشه کوه می‌بینم. احتمالاً نزدیک ارومیه هستیم. نقشه می‌گوید صدوشصت‌وسه کیلومتر تا تبریز. هنوز به روحی زنگ نزده‌ام. یادت هست که می‌گفتیم چه کار سخت و پیچیده‌ایست تسلیت گفتن؟ دارم فکر می‌کنم شاید ایران رفتنمان هم بی‌ربط نباشد به شنیدن خبر تلخ. شاید دوست نداشته باشم این‌طور فکر کنم ولی ختماً در ناخودآگاهم چیزی گذشته. می‌خواهم بیشتر درباره‌اش بنویسم ولی دست و دلم نمی‌رود. حرف کاغذی نیست. حرف گفتنی است که زود برود و نماند. نقلش بماند برای وقتی که من بیایم هیوستون یا تو بیایی دانمارک.
نُه ساعت باید بمانیم در فرودگاه دوحه منتظر پرواز شیراز. یک کوله‌پشتی با خودمان آورده‌ایم پر از خوراکی که مشغول باشیم در فرودگاه. به مریم می‌گفتم کوله را که از دستگاه رد کرده حتماً با خودش گفته این‌ها ایرانی هستند. مثل سفرهای اتوبوسی که چای و تخمه و نخودچی می‌زدیم در مسیر. چند موردی مصرف صیفی‌جات هم دیدم آن روزها. و اتوبوسی که گاهی نگه‌می‌داشت برای بچه‌هایی که زیادی هندوانه خورده بودند. پروازمان از بالای شیراز هم می‌گذرد. مریم می‌گوید به خلبان بگوییم شیراز که رسید نیش‌ترمز بزند به بهانه دستشویی بچه‌ها.
گشنه‌ام. صبحانهٔ خوبی دادند که نانش کم بود. یعنی خیلی کم بود. امیدوارم ناهار هم بدهند. سطح دغدغه را می‌بینی؟ ناراضی هم نیستم. پروازمان شش ساعت است و اصولاً وقتی می‌رسیم خیلی از وقت ناهار گذشته. الان بزرگ‌ترین دغدغه زندگی من همین است. مهماندار -که چهرهٔ آسیایی شرقی دارد- نوشیدنی می‌دهد. بیشتر مهماندارهای هواپیمایی قطر از همان بلاد هستند. مریم خیلی نژادشان را دوست دارد. چهره‌های بامزه، اندام نه‌چندان درشت برعکسِ اروپای غربی و اسکاندیناوی ولی سالم و متناسب، و پوست و مویی که از کودکی تا مرگ تغییر نمی‌کند. چهره‌هایشان -حداقل برای من- نماد نوعی بی‌طرفی است. یک جور «قبله گو هر سو که خواهی باش» ترکیب شده با کمی «به تخمم». مناسب برای پروازهای بین‌المللی و شرکت‌های چندملیتی. خوب همین الان ناهار هم دادند. ساندویچ مرغ و کیک فنجانی. مریم می‌گوید غذای گرم که بگذارند جلویت باید بخوری و تشکر کنی. شُکراً جزیلا.
همه چیز اگر طبق برنامه پیش برود فردا صبح می‌رسیم شیراز. صبحِ تئوری البته. وگرنه چهارِ صبحِ شیراز هنوز نصفه‌شب است. کسی نمی‌آید استقبالمان. همان ترکیب چهار صبح و شیراز. این هم از آن حسرت‌های زندگی من است. که وقتی می‌رسم فرودگاه یکی منتظرم باشد و بغلم کند. حتی کمی هم گریه کنیم. هنوز توی دلم امیدوارم فردا یکی منتظر باشد توی فرودگاه شیراز. خیلی بعید است البته. آخرین باری که یکی آمد استقبالمان سفر اولمان به هلند بود. حمید توسلی که خودش چند ماهی زودتر از ما آمده (رفته) بود. درباره هلند هنوز از فعل آمدن استفاده می‌کنم چون حسِّ خانه دارد. خودم چندباری استقبال‌کننده بوده‌ام. مثلاً بابای مریم که آمده بود هلند. خواستم بغلش هم بکنم که کلاً -با همهٔ احساساتی بودنش- اهل این سوسول‌بازی‌ها نیست و بغلْ نیمه‌کاره ماند. نقشه می‌گوید صدکیلومتریِ شیراز هستیم و یک چیزی گلویم را فشار می‌دهد. بغض نیست. استرس است. ردیف وسط هستیم و پنجره نداریم. کاش میشد بیرون را ببینم.
نشسته‌ام توی فرودگاه دوحه و مقاله تصحیح می‌کنم. فرودگاه پر از نور است. آل‌احمد غر خوبی می‌زند در خسی در میقات دربارهٔ استفادهٔ بیش‌ازحد لامپ‌های مهتابی در مکه و مدینه. خودش می‌گوید فلورسنت. مرحوم باید فرودگاه دوحه را می‌دید. از تو چه پنهان علی جان. چند وقتی هست به این جمع‌بندی رسیده‌ام که پول خیلی مهم است. از کی؟ از وقتی آیدا رفت کلاس موسیقی و آیدین مهدکودک. یک دندان پرکردم و کل ماه را از پس‌اندازمان خوردیم. یا همین سفر ایران که برایش باید چند ماه یک‌‌شاهی دوزار کنیم. همین بود که رفتم دنبال کار در قطر. امروز خوش‌حال شدم که نشد. می‌پرسی از کجا؟ از آنجا که توی مستراح فرودگاه جوانی هم سن و سال برادرم برایم سنگ موال را دستمال کشید و دستمال توالت پهن کرد روی لبه‌های سنگ و گفت بفرما بِرین. دستم را که خشک می‌کردم هم سریع آمد و دستمال تعارف کرد. باید انعام می‌دادم؟ بله. دادم؟ نه. چون پول قطری یا دلار نداشتم. فقط کرون دانمارک که درشت بود. مریم گفت تو با این اخلاقت اینجا می‌ترکیدی. راست می‌گفت.

در اسکاتلند
2018-08-02 22:31

دیدگاه‌‌‌ها

اسکاتلند هستم برای یک دوره چهار روزه آموزشی نرم‌افزار ژئوکمیست ورک‌بنچ که ترجمه‌اش می‌شود میز کار شیمی‌دان زمین (؟). دو سالی هست روی موضوع کار می‌کنم و کم و بیش چیزهایی می‌دانم. ولی خواستم از آدمی که چهل سال بیشتر از من تجربه دارد و روی موضوع کتاب و نرم‌افزار نوشته هم یاد بگیرم. کلاً برای من که آدمی هستم با سطح یادگیری متوسط (رو به پایین) بهترین بازده کلاس وقتی است که کمی موضوع مورد بحث را بدانم. دانشجو هم که بودم همیشه پیش‌مطالعه می‌کردم (واژه‌اش صدای خودشیرینی می‌دهد). اولین بار است وارد بریتانیا می‌شوم. سال‌ها قبل درخواست ویزا دادم برای سفر به لندن که دیر رسید و کنفرانس تمام شد. الان -از دید سیستم- آدمیزاد نسبتاً معقولی محسوب می‌شوم و راحت‌تر سفر می‌کنم. توی همین دسته‌بندی هم گویا کمی بالاتر از متوسط هستیم فعلاً. از آنجا که دم ورودی هواپیما به دانشجوی رومانیایی‌الاصلم گیر دادند که پاسپورت شما راحت جعل می‌شود و مدرک دیگری داری برای احراز هویت؟ املای احراز را یادم رفته بود و از گوگل کمک گرفتم. کلاس تمام شده و نشسته‌ام به کُد نوشتن تا خوابم ببرد. مهمترین نکته‌ای که از کلاس دستگیرم شد این بود که کار خودمان در دانشگاه چیزی کم ندارد از این نرم‌افزار گران قیمت.
هتلم داخل دانشگاه هریوت-وات است. امروز یک ساعتی پیاده رفتم تا یک روستای نزدیک. مناظر فوق‌العاده‌اند. ترکیب آسمان نیمه‌ابری و درختان میوه -چقدر گیلاس خوردم کنار خیابان- و دشت و تپه‌های کوچک و بزرگ. ولی -به هر دلیلی- مضطربم می‌کرد. چیزی بیشتر از دوری از بچه‌ها. دلیلش را نمی‌دانم.
دیروز بعد از سفر به سواحل بسیار بادگیر و البته زیبای ادینبرو و تماشای سنگ‌ها و شنیدن توصیفات دکتر زمین شناسی که باید دوبلور یا مجری می‌شد از بس صدای دلنشینی داشت و خوش صحبت بود، رفتیم به صرف ماهی و سیب‌زمینی سرخ‌شده. فروشگاه معروفی بود گویا برندهٔ چند سال جایزهٔ بهترین فیش اَند چیپسِ اسکاتلند. آخرین باری که این غذای ناسالم و تک‌مزه را بلعیدم چند هفته پیش بود در استریت‌فودی در کپنهاگ. یک قانون کلی کشف کرده‌ام که می‌گوید با دور شدن از اسکاندیناوی و اروپای غربی غذاها چرب‌تر و بزرگ‌تر می‌شوند. این یکی اما ترسناک بود. ماهی غلطیده در آرد سوخاری و تخم‌مرغ و سیب زمینی که دریایی از روغن سوخته در دلشان داشتند (یا دریایی از روغن در دلِ سوخته‌شان داشتند برای ادبیاتی‌ها). گفتند که برای مزه سرکه و نمک می‌زنند. سرکه را موقع برگشت توی اتوبوس از بوی دستم فهمیدم. نمک ولی بود و به وفور. آواسط خوردن هم خسته شده بودم و هم پُر. همکار اسکاتلندی نیمه‌شوخی-نیمه‌جدی اشاره کرد که توهین‌آمیز است نصفه‌کاره کردن فیش اند چیپس. آدم است دیگر خاصیت کشسانی اندکی دارد. هر طور بود تمامش کردم. حس می‌کنم هضمش یک هفته‌ای کار داشته باشد. حوصله اگر داشتم منبر مختصری می‌رفتم در مذمت غذای سرخ‌کردنی و تک‌بعدی بودنش. ولی معده‌ام سنگین است و توان و حسش نیست.
آدم‌های جورواجوری هم دیدم در طول دوره. جذاب‌ترینش یکی بود که توالت‌های فضایی طراحی می‌کرد برای ناسا. گویا جدا کردن هر لیتر آب از جیش فضانوردان ایستگاه فضایی -اگر جیش معمولی و خوب و سربه‌راهی باشد- چهارده‌هزار دلار ناقابل هزینه دارد. اگر آمریکا هستید و مالیات می‌دهید در جریان باشید پولتان کجا می‌رود.
کشف جدیدم این بود که عرق‌خور فقط عرق‌خورِ اسکاندیناوی. عرقشان را می‌خورند و در حالی که سرشان روی تنشان بند نیست با آدم دربارهٔ فلسفه و شیمی و انرژی هسته‌ای و داستان‌های علمی‌تخیلی حرف می‌زنند. آمار کاملی ندارم البته. یعنی ظاهر و باطن فقط یک دانه! ولی عرق‌خور این‌جا حرف‌هایی می‌زند که آدم خجالت می‌کشد توی وبلاگ خانوادگی بنویسد.
آخرش هم این‌که آهنگ‌های استاد سیاوش و گروه تریوله را از دست ندهید. این پست را هم نوشتم برای علی جان بِنی.