مرکز دنیا

2016-05-19 19:25

delft

دیروز هلند بودم برای تدریس. همان جلسه آنالیز اگزرژی. آیدا اپل‌استروپ و استروپ‌وافل سفارش داده بود. بعد از کلاس از آلبرت-عین خریدم. یادم باشد اگر گشادی اجازه داد از گشادی‌های دانشجوهای امروزی بنویسم که کل‌یوم حواسشان به هیچ چیز نیست. دلفت مثل همیشه بود. رطوبت و فشار هوا یادم رفته بود. سنگین نفس می‌کشیدم و هوا کمی خواب‌آور بود. دانشگاه را که دیدم احساس کردم رفتنم از دلفت چه کار درستی بوده. استرس کار در دلفت غیر قابل تحمل شده بود. حتی منشی‌مان هم در اولین نگاه فهمید.
این‌ها را نمی‌خواستم بنویسم. حرفم چیز دیگری بود. توی فرودگاه آمستردام مامور گیت اجازه نمی‌داد اپل‌استروپ‌ها را با خودم ببرم داخل هواپیما. چانه‌بردار نیست. برگشتم و کوله‌پشتی‌ام را تحویل بار دادم. لپ‌تاپ به دست برگشتم برای رد شدن از گیت. مامور گیت، پسرجوان ریشوی احتمالا هندی، به مرد جوان جلوتر از من تذکر داد شارژر لپ‌تاپش را هم داخل سینی بگذارد برای اسکن. بدخلق و بی‌حوصله شارژر را گذاشت و پرسید قانون جدید است؟ گفت اینجا نه. همیشه همینطور بوده. مرد جوان سینه سپر کرد که من همیشه از این‌جا سفر می‌کنم. لازم نیست به من قوانین اینجا را یاد بدهی. من را چنان با تاکید گفت انگار صاحب کل فرودگاه است. بلکه هم نصف فرودگاه‌های دنیا. از جنس آدم‌های از خود راضی چس‌چربی بود که از همه دنیا طلب‌کارند. قوانینی را که نمی‌دانست به ماموری که کار هرروزه‌اش این است یادآوری می‌کرد. ناراحت هم شده بود که مامور دون‌پایه فرودگاه جسارت کرده و قانون را برایش توضیح داده. پسرک مامور گیت اشتباه کرد. وارد بازی‌اش شد. گفت وات؟ باز هم اشتباه کرد. خواست قدرت نداشته‌اش را به رخ مردک بی‌شعور بکشد. شاید حق داشت. تحقیر شده بود. دوست داشت ثابت کند -شاید به خودش- که کارش خیلی مهم است. اشتباه بعدی. عصبانی شد. گفت اگر بخواهم می‌توانم مجبورت کنم کیفت را خالی کنی. مردک خوشحال شد. پوزخند زد. گفت امتحان کن. مامور گیت گیچ می‌زد. معلوم بود خالی بسته و کاری نمی‌تواند بکند. مرد جوان از همان اول فهمیده بود و داشت از بازی لذت می‌برد. گفت همه وسایل الکترونیکی‌ات را خالی کن. انگلیسی‌اش لهجه هندی داشت. مرد جوان -که خودش هم انگلیسی‌اش لهجه داشت- خواست باز هم مامور بی‌تجربه را تحقیر کند: آقای محترم. لطفا انگلیسی را طوری صحبت کن که من هم بفهمم. و با افتخار ادامه داد:‌من هفته‌ای دو بار از این فرودگاه پرواز می‌کنم. طوری می‌گفت انگار هواپیما را طراحی کرده و ساخته و خلبانش هم هست. انگار نه انگار که یکی دیگر پول پرواز‌هایش را می‌دهد و تنها کاری که خودش می‌کند گذاشتن باسنش روی صندلی هواپیماست. بیچاره بدبخت بی‌ظرفیت. بازنده. قدیمی‌ترها به این‌ها می‌گفتند بی پدر و مادر. اصطلاحی توهین‌آمیز و کمی نامناسب در وصف آدمی که کسی نداشته تا رفتار درست و راه و رسم زندگی یادش بدهد. پسرک مامور از کوره در رفت. گفت کارت را انجام نمی‌دهم. برو یک گیت دیگر. مرد جوان لذت می‌برد. انرژی می‌گرفت از استیصال پسرک جوان بی‌تجربه. مرتب از غیرحرفه‌ای بودن رفتار پسرک حرف می‌زد. غیرحرفه‌ای از آن اصطلاحات مهوع است. پسرک خسته شد. گیت را رها کرد و رفت. همکارش عذرخواهی کرد و کار ما را راه انداخت.
با آن نمایش مسخره امنیت فرودگاه کاری ندارم. به آدم‌هایی که با پایین‌ترین دستمزد ساعت‌ها کار می‌کنند که القای حس امنیت کنند. به آدم‌های بی‌استعداد بی‌جنبه‌ای فکر می‌کردم که خودشان را بی‌خود و بی‌جهت بالاتر از بقیه می‌بینند. همه دنیا بدهکارشان است چون سفر هوایی می‌روند و در جلسات بی‌معنی حرف مفت می‌زنند. دنیا دارد به سرعت در گه فرومی‌رود.

Comments powered by Disqus