نامهٔ اول

2019-05-15 21:27

علی جان سلام
این نامه‌ها را بعدها چاپ کن. عنوانش را هم بگذار مکاتبات غربت. به قلم دکتر عین الف الف و به سعی دکتر عین نون ب. دکترش را حتماً بنویس که هر کس خواند فکر کند حرف‌های مهمی در کتاب هست. خودت بهتر می‌دانی که فقط هیچ.
از حال ما اگر می‌پرسی می‌گویم خواب‌آلود. توی هواپیمایی هستیم که از کپنهاگ می‌بردمان دوحه. مونیتور مقابلم می‌گوید جایی هستیم در ترکیه نرسیده به تبریز. اطلاعات را به عربی نوشته و دارم سعی می‌کنم کمی یاد بگیرم. مثلاً کپنهاگ را نوشته کوپنهاغن. گویا «پ» را اضافه کرده‌اند به الفبایشان ولی «گ» را هنوز نه. روی در خروجی هم نوشته مخرج. به کیسه روی صندلی هم می‌گویند مقعد. شاید هم به نشیمنگاه. قبل از پرواز توصیه کرد که وسایل الکترونیکی خود را خاموش کرده و در مقعد قرار دهید. شکر خدا که ما انگلیسی می‌فهمیم وگرنه شر به پا می‌شد. اول پرواز دعایی هم خواند به عربی. یاد پروازهای بندر امام و عسلویه افتادم. جایی می‌خواندم که برای بررسی اثر دعا در شِفای بیماران، برای یک گروه مریض دعا خوانده بودند و به خودشان هم گفته بودند. اثر معکوس داشته گویا. توضیح هم داده بودند مریضی که بشنود به مرحلهٔ دعادرمانی رسیده از همه چیز قطع امید می‌کند. همین است شاید که همیشه از دعای اول پرواز، که مهماندارهای ایرانی با سرعتی عجیب می‌خواندند، می‌ترسیدم.
بیشتر از پنج سال است ایران نرفته‌ایم. دوبار دایی شده‌ام و مریم هم دوبار خاله. خودمان هم چهار تا شدیم و البته که هرآن‌کس که دندان دهد نان دهد ولی بلیط هواپیما داستان دیگری‌ست. خصوصاً برای چهار نفر. تا همین دو سه ماه پیش بیست و پنج هزار کرون بود و خارج از وسع ما. اول هقته دیدیم شده سیزده‌هزاز کرون و خریدیم. تاریخ سفر را هم تولد آیدین تعیین کرد. دو ژانویه برمی‌گردیم که آیدین همچنان نوزاد زیر دوسال باشد با بلیط ده درصدی. مهماندار آیدین را که دید گفت چه نوزاد بزرگی. هواپیمایش زیادی شیک است. هر کسی یک صفحه نمایش کوچک دارد برای خودش وصل به سیستمی پر از فیلم و بازی. انتخاب‌ها آنقدر زیاد بود که صفحه را بستم. هیچ‌وقت عادت نمی‌کنم به این همه گزینه. همین مشکل را دارم وقت خرید لباس و خوراک. یک ساعت توی سوپرمارکت می‌گردم و آخرش با همان همیشگی‌ها از در می‌زنم بیرون: شیر و ماست و نان و مرغ و گوشت و سیب‌زمینی و پیاز. لباس را هم چند وقت است مریم برایم می‌خرد. یا غیر حضوری یا به زور و تهدید می‌بَرَدم خرید. مدیریت دنیا اگر دست من بود هفته‌ای یک کیسه آذوقه می‌فرستادم در هر خانه. آرد و گوشت و سیب‌زمینی و پیاز. شیر و ماست و گوشت را خودشان باید از مزرعه می‌خریدند. همان کیسه را هم سوراخ کنند و به عنوان لباس بپوشند. نان هم می‌گفتم هر کسی باید در خانه بپزد. گفته بودم تازگی‌ها خودم نان می‌پزم؟ بربری و تُست و باگت.
فکر کنم توی آسمان ایران باشیم. روی نقشه کوه می‌بینم. احتمالاً نزدیک ارومیه هستیم. نقشه می‌گوید صدوشصت‌وسه کیلومتر تا تبریز. هنوز به روحی زنگ نزده‌ام. یادت هست که می‌گفتیم چه کار سخت و پیچیده‌ایست تسلیت گفتن؟ دارم فکر می‌کنم شاید ایران رفتنمان هم بی‌ربط نباشد به شنیدن خبر تلخ. شاید دوست نداشته باشم این‌طور فکر کنم ولی ختماً در ناخودآگاهم چیزی گذشته. می‌خواهم بیشتر درباره‌اش بنویسم ولی دست و دلم نمی‌رود. حرف کاغذی نیست. حرف گفتنی است که زود برود و نماند. نقلش بماند برای وقتی که من بیایم هیوستون یا تو بیایی دانمارک.
نُه ساعت باید بمانیم در فرودگاه دوحه منتظر پرواز شیراز. یک کوله‌پشتی با خودمان آورده‌ایم پر از خوراکی که مشغول باشیم در فرودگاه. به مریم می‌گفتم کوله را که از دستگاه رد کرده حتماً با خودش گفته این‌ها ایرانی هستند. مثل سفرهای اتوبوسی که چای و تخمه و نخودچی می‌زدیم در مسیر. چند موردی مصرف صیفی‌جات هم دیدم آن روزها. و اتوبوسی که گاهی نگه‌می‌داشت برای بچه‌هایی که زیادی هندوانه خورده بودند. پروازمان از بالای شیراز هم می‌گذرد. مریم می‌گوید به خلبان بگوییم شیراز که رسید نیش‌ترمز بزند به بهانه دستشویی بچه‌ها.
گشنه‌ام. صبحانهٔ خوبی دادند که نانش کم بود. یعنی خیلی کم بود. امیدوارم ناهار هم بدهند. سطح دغدغه را می‌بینی؟ ناراضی هم نیستم. پروازمان شش ساعت است و اصولاً وقتی می‌رسیم خیلی از وقت ناهار گذشته. الان بزرگ‌ترین دغدغه زندگی من همین است. مهماندار -که چهرهٔ آسیایی شرقی دارد- نوشیدنی می‌دهد. بیشتر مهماندارهای هواپیمایی قطر از همان بلاد هستند. مریم خیلی نژادشان را دوست دارد. چهره‌های بامزه، اندام نه‌چندان درشت برعکسِ اروپای غربی و اسکاندیناوی ولی سالم و متناسب، و پوست و مویی که از کودکی تا مرگ تغییر نمی‌کند. چهره‌هایشان -حداقل برای من- نماد نوعی بی‌طرفی است. یک جور «قبله گو هر سو که خواهی باش» ترکیب شده با کمی «به تخمم». مناسب برای پروازهای بین‌المللی و شرکت‌های چندملیتی. خوب همین الان ناهار هم دادند. ساندویچ مرغ و کیک فنجانی. مریم می‌گوید غذای گرم که بگذارند جلویت باید بخوری و تشکر کنی. شُکراً جزیلا.
همه چیز اگر طبق برنامه پیش برود فردا صبح می‌رسیم شیراز. صبحِ تئوری البته. وگرنه چهارِ صبحِ شیراز هنوز نصفه‌شب است. کسی نمی‌آید استقبالمان. همان ترکیب چهار صبح و شیراز. این هم از آن حسرت‌های زندگی من است. که وقتی می‌رسم فرودگاه یکی منتظرم باشد و بغلم کند. حتی کمی هم گریه کنیم. هنوز توی دلم امیدوارم فردا یکی منتظر باشد توی فرودگاه شیراز. خیلی بعید است البته. آخرین باری که یکی آمد استقبالمان سفر اولمان به هلند بود. حمید توسلی که خودش چند ماهی زودتر از ما آمده (رفته) بود. درباره هلند هنوز از فعل آمدن استفاده می‌کنم چون حسِّ خانه دارد. خودم چندباری استقبال‌کننده بوده‌ام. مثلاً بابای مریم که آمده بود هلند. خواستم بغلش هم بکنم که کلاً -با همهٔ احساساتی بودنش- اهل این سوسول‌بازی‌ها نیست و بغلْ نیمه‌کاره ماند. نقشه می‌گوید صدکیلومتریِ شیراز هستیم و یک چیزی گلویم را فشار می‌دهد. بغض نیست. استرس است. ردیف وسط هستیم و پنجره نداریم. کاش میشد بیرون را ببینم.
نشسته‌ام توی فرودگاه دوحه و مقاله تصحیح می‌کنم. فرودگاه پر از نور است. آل‌احمد غر خوبی می‌زند در خسی در میقات دربارهٔ استفادهٔ بیش‌ازحد لامپ‌های مهتابی در مکه و مدینه. خودش می‌گوید فلورسنت. مرحوم باید فرودگاه دوحه را می‌دید. از تو چه پنهان علی جان. چند وقتی هست به این جمع‌بندی رسیده‌ام که پول خیلی مهم است. از کی؟ از وقتی آیدا رفت کلاس موسیقی و آیدین مهدکودک. یک دندان پرکردم و کل ماه را از پس‌اندازمان خوردیم. یا همین سفر ایران که برایش باید چند ماه یک‌‌شاهی دوزار کنیم. همین بود که رفتم دنبال کار در قطر. امروز خوش‌حال شدم که نشد. می‌پرسی از کجا؟ از آنجا که توی مستراح فرودگاه جوانی هم سن و سال برادرم برایم سنگ موال را دستمال کشید و دستمال توالت پهن کرد روی لبه‌های سنگ و گفت بفرما بِرین. دستم را که خشک می‌کردم هم سریع آمد و دستمال تعارف کرد. باید انعام می‌دادم؟ بله. دادم؟ نه. چون پول قطری یا دلار نداشتم. فقط کرون دانمارک که درشت بود. مریم گفت تو با این اخلاقت اینجا می‌ترکیدی. راست می‌گفت.

Comments powered by Disqus